زنگ زدم بهش
نمیدونم چرا یکباره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم
جواب نداد
دوباره زنگ زدم
نه این که نگران شده باشم، نه، ولی آروم نداشتم و گویی تا جواب من رو نده هم آروم نمیشدم
اینبار جواب داد
ولی سرد، همیشه سرد بود و سرد جواب میداد
وقتی هم پیش هم بودیم رفتار سردی داشت، هرچند تلاش میکرد اینطور نباشه، یا اینطور به نظر نیاد
من ولی همیشه پر از هیجان بودم و باید مدام هیجانم رو کنترل میکردم که به کسی آسیب نزنم
بهش گفتم امروز بیا باهم نهار بخوریم
گفت وقت ندارم
گفتم شب بیا بریم باهم قدم بزنیم
گفت حال ندارم
گفتم بیام پیشت باهم برگردیم خونه
گفت نه، با یکی از همکارام تا نزدیک خونه میام
گفتم شب بیا بریم پشت بام، زیر سقف آسمون کارت بازی کنیم
گفت هوا شرجیه، حالم بد میشه
گفتم باشه، شب میام میبینمت
خوشحال باش
گفت خوشحالم
خداحافظی کردم
همیشه حس میکردم ناراحتی و افسردگیاش به خاطر منه
من آدم سادهای بودم
اونقدر ساده که هیچ هیجان و شگفتیای رو در کسی برنمیانگیختم
اونقدر ساده که همهچیز مرا شگفت زده میکرد و به هیجان میآورد
اون ولی آدم ساده نمیخواست
حداقل من اینطوری فکر میکنم
اون درکی نسبت به سادگی نداشت
از اون دست آدمها بود که اسمهای قلمبه و سلمبه براش پرمحتواتر جلوه میکرد
خب من واقعاً ساده بودم
طوری که حتی به خاطر اون هم بلد نبودم پیچیده بشم یا حداقل ظاهر پیچیدهای داشته باشم
و اصلا چرا باید اینکار رو میکردم؟!
این شد که تصمیم گرفتم دیگه بهش زنگ نزنم
دیگه همیشه تنهایی نهار خوردم
شبها تنهایی قدم زدم
تنهایی رفتم پشت بام کارت بازی کردم. البته تنهایی نمیشد، کارت میبردم ولی به جای کارت بازی رو به آسمون دراز میکشیدم و به آسمون خیره میشدم
مدتی که گذشت دیدم همه چیز تغییر کرد
شور و هیجان عجیبی نسبت به من پیدا کرده بود
با هیجان نگاهم میکرد
مدام بهم زنگ میزد و گاهی بدون هماهنگی قبلی میومد پیشم
من خیلی گیج شده بودم
و از آنجا که هنوز آدم سادهای بودم این پیچیدگیهارو درک نمیکردم
نشستم و دفتر یادداشتهای روزانهام رو بررسی کردم
به نتیجهای نرسیدم
از روی سادگی از خودش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده
گفت من اشتباه میکردم تو خیلی خفنی، مرموزی، کشف کردنی هستی
آدم دوست داره مثل خاک برای پیدا کردن گنج بجورتت
خیلی تعجب کردم
چون من هیچ تغییری نکرده بودم
هنوز هم ساده بودم، مثل یک آکواریوم شیشهای
ولی ظاهراً چسبی روی شیشه آکواریوم چسبانده بودند
اون داشت طرح روی چسب رو کشف میکرد
و من زیر سایه اون چسب
تنهایی نهار میخوردم
تنهایی قدم میزدم
تنهایی میرفتم پشت بام و طاقباز به آسمون خیره میشدم
من خودم مانده بودم
خودم بودم
خودی که ساده و شفاف بود
و حالا در سایه نامرئی شده بود