نشسته بودم توی راهرو اول کتابفروشی، بین قفسههای کتاب. دنبال کتابی در قفسه پایینی بودم. سایهای بالای سرم سنگینی کرد و بعد صدایی گرم و صمیمی گفت:
وقت داری؟!
به زعم این که احتمالا سؤالی درباره کتابها دارد و راهنمایی میخواهد، همانطور که کتابهای قفسه را پیمایش میکردم گفتم بله در خدمتم.
بلافاصله گفت:
بریم باهم یه قهوه بخوریم.
نگاهم را بالا آوردم تا ببینم کیست و همزمان که فهمیدم از رفقایم نیست، گفتم نه اونقدر وقت ندارم. کتابفروشی شلوغ است.
نرفتیم قهوه بخوریم، ولی صحبتمان ادامه پیدا کرد. صحبتی که نطفه رفاقتی عجیب را پیریزی میکرد. دغدغههای مشترک، تجربههای مشترک، خاطرات مشترک، آرزوهای مشترک و از همه مهمتر عادتهای مشترک، ما را خیلی زود به هم نزدیک و نزدیکتر کرد. خُب من عاشق قصهها هستم و او از انگشتر دستش گرفته تا کلاه روی سرش قصه است. امروز به مناسبت چهل سالگیاش سری به من زد. و من که سالهای زیادی رو پشت سر گذاشته و سالهای کمی را تا چهلسالگی پیش رو دارم، از چهل سالگی پرسیدم. و گفت و گفت و گفت. مدتها بود اینقدر با اشتیاق نشنیده بودم. طوری که مجالی برای گفتن نماند. حالا خیلی ازش میدونم. به اندازه چهل سال حرف دارد و من عاشق شنیدن قصههایش هستم. امروز یکی از شیرینترین قهوههای زندگیام را کنارش تجربه کردم. هرچند او معتقد است من از لیست منو کافهها، تلخهایش را انتخاب میکنم.
چهلسالگی نه نقطه پایان است
و نه نقطهای در میانه راه
چهلسالگی نقطه آغاز است.
چیزی مثل تولد یک نوزاد
#یادداشتهای_روزانه_یک_کتابفروش
یک #کتابفروش۲۴ساعته
۱۴ فروردین ۱۳۹۹