a.rockab
a.rockab
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

ژست

دیروز یکی از رفقا تماس گرفت و چند کتاب می‌خواست.

گفت: من میرداماد هستم‌ و دارم راه می‌افتم. با مترو میام. اگر به ساعت هفت که کتابفروشی را می‌بندید نرسیدم، وایسید تا بیام. آخه تا بعد تعطیلات عید فطر دیگه نمی‌تونم کتاب را تهیه کنم.


ظاهراً می‌خواست در تعطیلات کتاب‌ها مطالعه کند. گفتم اسم کتاب‌ها را برایم بفرست تا بذارم کنار که اگر دیر رسیدی معطل نشیم.

نزدیک ساعت هفت بود، من باید زودتر می‌رفتم که بسته کتاب‌های یکی از مشتری‌ها را با دوچرخه برسانم. سومین باری بود که در این مدت برایش بسته می‌بردم. تا به حال خودش یا خودشان را ندیده‌ام. ظاهراً باید برای یک دختربچه خرید کرده باشند. محتویات بسته‌ها وسایل کاردستی و کتاب‌های کودک است. یک خانه نسبتاً قدیمی، با یک حیاط که از دیوارهایش شاخه‌هایی با گل‌های زرد و زیبا آویزان است. هربار در را می‌زند تا من بسته را روی تابی که در حیاط است بگذارم. آماده رفتن شدم. لیست رفیقم را آماده کردیم و به یکی از بچه‌ها سپردم و راه افتادم. قرار شد همکاران عکسی هم از بنده در این شمایل برای اینستاگرام کتابفروشی ثبت کنند. برای عکس ژست گرفته بودم که رفیقم از در درآمد و من به سمتش برگشتم تا سلام کنم. در همین لحظه عکس ثبت شد. می‌خواستم بگم دوباره بگیر که وقتی عکس را به من نشان دادند، من در آرمانی‌ترین وضعیت هم نمی‌توانستم چنین ژستی بگیرم.

بسته را بردم. باز هم در را زدند و من بسته کتاب‌ها را روی تاب گذاشتم و در را بستم.


#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش

یک #کتابفروش_۲۴ساعته

۰۱ خرداد ۱۳۹۹


دوچرخهدوچرخه‌سواریپیککتابفروشیکتابفروش
علی رکاب هستم، یک کتابفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید