a.rockab
a.rockab
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

کافه داستان

از نوجوانی‌هایم رؤیای سمجی مرا رها نمی‌کند.

مغازه‌ای بیرون شهر

جایی در کنار جاده

محل توقف و پاتوق آدم‌ها

آدم‌هایی که وجه تمایزشان با دیگران رفاقت با شخصی به نام علی رکاب است

آن روزها هنوز ازدواج نکرده بودم

اما همسرم هم در رؤیایم بود

با هم در خانه کوچکی که در واقع مغازه مذکور، امتداد آن خانه بود، در کنار جاده‌ زندگی می‌کردیم

مغازه‌ای که در واقع اتاق پذیرایی از مهمان‌هایمان بود

به مرور این اتاق پذیرایی در رؤیاهایم سر و شکل پیدا کرد

هویت یافت

و آخرین باری که به رؤیایم مراجعه کردم

با یک کافه رستوران مواجه شدم که لبریز از اشیاء مختلف و کتاب است

اشیایی که هرکدام داستانی دارند

مثل کتاب‌ها

و من راوی داستان‌های اشیاء هستم

کتاب‌ها هم برای فروش هستند

ولی کسی قرار نیست خودش به سراغشان برود

قبلش باید گپی با مرد داستان‌فروش بزند

خواه به عنوان شنونده یا گوینده

تفاوتی ندارد

باری او داستان اشیایی که برای فروش آورده را تعریف می‌کند و باری من قصه اشیایی که قرار است باخود از این‌جا ببرد

باری او قصه‌ای که منجر به انتخاب کتاب شده را برایم تعریف می‌کند و باری من روایتی که منجر به انتخاب کتاب شود را برایش تعریف می‌کنم

رؤیای عجیبی است، نه؟!

همیشه این کافه پر از مسافر است.

مسافرانی که هرکدام قصه خود را دارند.

و من قصه‌ها را پس‌انداز می‌کنم.


امروز وقتی عطا مثل همیشه در مسیر خود با دوچرخه به من سر زد، عمیقاً به رؤیایم فکر کردم. مخصوصاً که این‌بار فرزین و نوید هم همراهی‌اش می‌کردند.

شاید کافه روزی تبدیل به بزرگترین پاتوق دوچرخه‌سواران جاده شد.

و چون دوچرخه صرفاً یک وسیله نقلیه خشک و خالی نیست، من با آدم‌هایی متفاوت مواجه شدم. آدم‌هایی که دوچرخه را انتخاب کرده‌اند.

چرا که عمیقاً باور دارم:

دوچرخه یک انتخاب است


در شهر آرمانی من همه دوچرخه‌سوارند


#یادداشتهای_روزانه_یک_کتابفروش

یک #کتابفروش۲۴ساعته

۱۱ فروردین ۱۳۹۹


دوچرخهدوچرخه سواریدوچرخه سوارکتابفروشیکتابفروش
علی رکاب هستم، یک کتابفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید