اَلے
اَلے
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

خودآ

جوانک میوه فروشی که کنار خیابان بساط کرده ، علیرغم سن و سال اندکش ، روی دست هایش حکایتی دارد از دردی به درازای چندین برابر عمرش...

خستگی را میتوان از چشمانش خواند اما لحن موزونش با همان صدا و ضرباهنگ مشهوری که همه حداقل یک بار به گوشمان خورده چنان طرب انگیز از شیرینی خربزه هایش آواز بر زبان جاری میکند که در می یابی این جسم خسته درون خود جانی را جای داده که گویی در زندان محبوس گشته ، وگرنه این همه تَرَک و این خواب آلودگی چشم کجا و نغمه ی خربزه آی خربزه و هر از گاه قر هایی که به کمر میدهد تا نظر مشتریان را در کنار خیابان به خود جلب کند یا حرکات دستش کجا!

توقف کردم ، از ماشین پیاده شدم و چند قدمی به سمتش گام برداشتم تا به گاری موتوری اش رسیدم ، به غایت از آنچه گمان می بردم خراب تر و وامانده تر بود ، این پسر در اثنای جوانی چطور سر وصدای این غول پیکرِ زشت اندام و پیر را تحمل میکند؟ نمیدانم!

آنچه من در کتاب ها خوانده بودم از شور جوانی میگفت ، از هیجان طلبی ، از پیل به سرعت ، سکوت ، تعالی خواهی... و آنچه در هزاران ساعت و هزاران برخوردم با جوانان دریافته بودم عطش سیری ناپذیر ژورنالی بودن زندگیشان بود ، اما این جوان تمام این قانون ها را با هم نقض می کرد!

متوجه حضور من که شد ، پرسید مهندس خربزه بدم!؟ صدایم را صاف کردم ، دو دستی خودم را از بهت و فکر بیرون کشیدم و گفتم : آآآا ، آره خب، ولی من از میوه سر در نمیارما ، یه دونه خوبشو بده ببینم چیکار میکنی

برق چشمانش آنقدر عیان بود که خشکم کرد! شادی از جلب مشتری را میشد از پریدنش بالای گاری و گشتن دنبال خربزه فهمید ، هر خربزه را که بر میداشت کنار گوشش می گرفت و یکی دوتا ضربه به آنها می زد و کنار میگذاشت ، وقتی حیرتم از کارش را دید گفت: ایناها خوش صدا نبودن ! میخوام یه دونه عین خودتو پیدا کنم...

خنده ام گرفت ، ناخواسته میخواست تعریف کند که خودم را به خربزه تشبیه کرد(: بعد از چند دقیقه کنکاش معشوقه ی زرد رویش را پیدا کرد و گفت: اینو انگار واسه خودت ساختن!

تشکر کردم ، قیمت را محاسبه کرد و کارت عابر بانکم را بیرون کشیدم تا حساب کند ، صدای دستگاه عابربانک که به گوشش رسید و تراکنش که انجام شد دستهایش را بالا برد ، آنقدر بالا که انگار جام قهرمانی در دستانش گرفته ، نفس عمیقی کشید و از ته دل گفت "خدایا شکــــــــرت"

دوباره تکه کارتنی که روی آن نوشته بود خربـــزه شیرین را برداشت و رفت کنار خیابان...

من هم خربزه در دست ، با اینکه سالهاست لب به آن نزده بودم و تنفر ذاتی ای نسبت به جنابشان داشتم به سمت ماشین روانه شدم ، درب را باز کردم و سوار شدم ، سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم!

اینهمه تناقض از کجا می آمد...!؟

جوانی که نه هیجان طلب بود ، نه میخواست به قیمت لاکچری نمود کردن زندگی اش را کنار بگذارد و مطابق آخرین ژورنال های فرنگی لباس بپوشد و رفتار کند و نه....

پاسخ را یافتم ، انگار جرقه ای توی ذهنم زده شده بود و داشت شعله ور میشد!پس دنبالش را گرفتم تا سرنخ را از دست ندهم...

جوانک کنار خیابان جسمش تازیانه های سهمناک آفتاب را به جان میخرید ، بی نامی ، مسکوت بودن در عین سر و صدا و جنب و جوشش ، اینها همه کار جسمش بود ،

جانِ جوان همان جآنِ جهـــان بود! همان که به وقت دستمزد نامش را بر زبان گفت و تشکر هایش را روانه میکرد ، جناب خـُــدا!
بیشتر فکر کردم ، خب من چرا این شکلی نیستم!؟ چرا این شکلی نشدم؟ چرا با اولین قطره ی اشک یقه ی عالم و آدم را میگیرم و ول کن نمیشوم؟ چرا با اولین جرقه مخالفانم را چنان میکوبم که "پولاد کوبند آهنگران"؟

به سخت گیری مشهور شده ام؟ خب که چه؟ به چه قیمت؟ من تحمل نیم در میلیونِ سختی هایی که جوانک میکشید را هم ندارم ، آن شوق توی چشمانش را مدتهاست تجربه نکرده ام ، اینها اگر بهای پرستیژ و سبک کارم باشد ، بازنده ام...!

بیشتر متمرکز شدم ، روی خودم ، روی جوان ،و روی وجه تمایزش ، دستمزدش را که گرفت پشت بازو نگرفت ، ایولا نگفت! کارش را او کرده بود و دردهایش را او میکشید اما سپاسگزاری اش از آن کس دیگری بود...

پس از کمی کنکاش در دریای خروشان افکارم ، در حالی که درد مثل توده ای گداخته که در قفس جمجمه ام گرفتار شده تمام سرم را فرا گرفته بود دریافتم که کجای راه را اشتباه رفته ام...

بیش از این طاقت نیاوردم ، چشمانم را در حالی که بسته بود به هم فشردم و شروع کردم به نجوا با تنها کسی که میتوانست مشکلاتم را حل کند!

"جنابِ مستطابِ خدا ! میدانم ثانیه ها نه ، ساعت ها نه، که سالها در هر دوراهی میانِ رضایت خالق و مخلوق ، رضایت مخلوق را بر جنابتان ارجحیت دادم ، اما نه برای عصیان! توان سرکشی ام نبوده ، لکن به بخشندگی شما امیدم بیشتر از بندگانتان بوده و هست...

معشوق را اگر بی توجهی بیازارد شاید دیگر هیچگاه گذرش بر دیدگانم نیفتــد ، اما خالق من عاشق است! آنچنان که حتی اینک که مدتهاست از دایره ی توجه های عمیق قلبی ام به محضرتان دور گشته ام هم هرآن مورد توجهت قرار دارم...

راه را از آنجایی اشتباه پیموده ام که پیش از هر دیت کاری حواسم به اینکه فلان کافه به موضوعیت جلسه می آید یا نه ، یا فلان لباسم برای مخاطب مناسب هست و به سن و کاراکترم می آید یا خیر توجه کردم ، دریغ از ذره ای توجه به اینکه چقدر خودم به خودم می آیم!

از خود دور شدم ، و هرگاه در مخمصه ای خود ساخته گرفتار شدم راه را از خدا خواستم ، غافل از آنکه او راه را در خواندنش بر من نمایان ساخته بود! آنگاه که میخواندم خدا ، پاسخم می داد "به خودآ" ، چرا که اگر خودت باشی ، حل میشوی در وجود بی کرانش ، بی کران مانندی ندارد و این مسیر بی مانند شدن توست...!


خداعشقحس خوبخود شناسی
گزافه گو | گداخته جآن | جنگ زده | مطرود | مدفون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید