پیرمرد همیشه تنهای محله ، خیلی اوقات نظرم را به خودش جلب میکرد ، یک گوشه ی پارک مینشست و در حالی که به عصایی که او هم خسته تر از پیرمرد بود تکیه می داد و سرش را هم روی دستش می گذاشت به بازی کودکان خیره میشد ،
ظاهرش همیشه آرام بود ، در قلبش اما...
نمیدانم ، چشمانش حرف های زیادی برای گفتن داشتند ، این را می شد از اشک های جمع شده در چشم و نگاه های عمیقش فهمید ، و مگر نه اینکه چشم ها زبان دل اند آنگاه که کلمات تاب و تحمل بر دوش کشیدن حرف ها را ندارند..!
ساعت ها همان جا مشغول بود ، مشغول چه؟ مشخص نبود ، اما هر چه که بود روحش را نوازش می داد ، این سکوت عمیق ، نگاه مهربانانه ی پرمعنا را نمی شود زیر تازیانه های دهشتناک و دردبار روزگار به تصویر کشید ، پیرمرد اما اسطوره ی نقاشی های ناممکن بود ، آن قدر آرام بود که اگر تنها چند ثانیه ای نگاهت به حالت خموده و نگاه های سرشار از تفکرش می افتاد ، تمام زخم هایت را بخیه می کرد...
چند روزی بود که نبود ، فقدانش در محله احساس می شد ، فقدانِ فقدان! او در واقع هیچگاه نبود ، بودنش را نمیشد بودن ترجمه کرد ، اما نبودنش چیزی فراتر از نیستی بود...
پیگیرش که شدیم ، فهمیدیم بار وبندیل سفر را جمع کرده و برای همیشه از میان ما رفته...
پیرمرد زن و بچه ای نداشت ، هرچند شنیده بودیم چندتایی برادر زاده و خواهر زاده دارد که وقتی فهمیده بودند عموجان به استهلاک افتاده و اجاقی از او برایشان گرم نمیشود ، بر وجودش خط بطلان کشیده بودند و دور و برش سبز نمی شدند ، مرفهی بود به غایت بی کس! و نه از نوع بی دردش...
تمام هزینه های خاکسپاری و امور خیر را بعهده گرفتم ، توی دلم زمزمه ای بود جانگداز ، وصف تنهایی پیرمرد برای خودم باعث شده بود بیش از پیش به کنجی خزیده و آرام بگیرم ، دلم برایش میسوخت...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، داستان به نحو دیگری رقم خورد...
١۵٠ بچه ی یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم پیرمرد مرفه مان خرج سرپرستی همه آنها را میداده!
بچههای یتیم را دیدیم ، آنقدر گریسته بودند که چشم هایشان پف کرده بود و دست هایشان میلرزید ، گویی زلزله به ناگاه کوهی را در خود بلعیده که تکیه گاه یکایکشان بوده است!
"پیرمرد تنها بود ، اما در میان تن ها"
ورنه جان های بسیاری بودند که ساعت زندگیشان به افق نگاه های پیرمرد خسته جآنِ محله مان تنظیم شده بود.
او رفت اما سوالی که ماند و خوره ی ذهنم شد ، این بود او تنها بود یا ما؟
محصور در قفس های قضاوت آدم های تکراری ، درگیر در ملاقات چشم هایی که نه برایت خندیدن بلدند و نه گریستن ، درگیر و دارِ عمو و عمه و خاله و خان دایی هایی که نسبتشان به خون خلاصه میشود و نزدیکیشان با ما در گرو یک نوبت دیالیز است ، خون که عوض شود ، بعید است نسبت دیگری داشته باشیم...
از آن روزها مدتها میگذرد ، و من تماس هایی را اجابت میکنم که نه زبانم ، بلکه قلبم برایشان سخن بگوید ، به میهمانی هایی میروم که قبل از قفلی زدن روی تحصیلات و سبک زندگی ام -فارغ از درست یا غلط بودن- روح نوازی را پیش از میهمان نوازی آموخته باشند!
در حال فرار ، از دنیای تن های تنـــها...