دستان خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی ندارد روا انچه این نامردا با جان انسان میکنند
دستم را از سوراخ سمبهها بالا گرفتم و بالا رفتم
سنگ ریزههای ساختمان باعث زخمی شدن کف دستم شد
عادت به بالا رفتن از این ساختمان داشتم از آن موقع تاحالا هیچ چیز تغییر نکرده بود فقط دستانم بزرگتر شده بودند اما سوراخ سنبههایش هنوز پابرجا بودند
از پنجرهی از به اتاق پریدن نور کم سوی مهتاب اتاق را روشن میکرد و به جز او چراغ تیر برق زرد رنگ بود که به چشم میخورد میز و صندلی همراه چراغ مطالعه گوشهای بودند و تخت طرف دیگر قرار داشت کتابخانهای تقریبا نصف دیوار را پوشانده بود
طبقهی زیرین کتابخانه گاوصندوقی وجود داشت حدس زدم چیزی که به دنبالشم در آن باشد کنار کتابخانه زانو زدم و با قفل گاوصندوق ور رفتم همین که صدای تیکی داد از هیجان لبانم کش آمد انا بلافاصله صدای فریاد کسی را پشت در شنیدم کردم
محتویات گاوصندوق را در کوله ام خالی کردم
در حالی که قلبم با درد خودش را بیقرار به سینه ام میکوبید خواستم از همان جایی که آمده بودم برگردم اما پنجره به طرز فریبندهای بسته شد
از استرس دست پاچه دور اتاق چرخیدم و بعد با چرخاندن کلید در در سرجایش خشکم زد
پشت در ایستادن و منتظر شدم شخص به داخل اتاق بیاید
در باز شد و با شتاب به پیشانیآن برخورد کرد و شخص وارد شد
پیشانیآن را نالیدم و قیافهام در هم رفت
شخص در را که بست به خود آمدم آمدم اسلحه را از کمر بیرون کشیدم
: صدات در نیاد
مشخص بود چقدر ترسیده است لحظهای به خود مغرور شدم اما در صدمی از ثانیه اضطراب جایش را گرفت با تته پته گفتم
: دست از پا خطا کنی شلیک میکنم
تردید را در چشمانم دیده بود چرا که قبل از من اسلحهاش را روبهرویم گرفت و با وسیلهای که صدای اسلحه بلند نمیشود به سمتم شلیک کرد جاخالی دادم و تیر به یازدهم اسابت کرد هرچند عمیق نبود اما دردش به دقیقه نکشیده وجودم را فرا گرفت چهرهام را در هم کردم و به خونی که از بازویم میریخت نگاه کردم از بچگی عاشق دید خون بودم اما از خون ریختن متنفر.....
اسلحه را در دستم محکم تر گرفتم و قبل از اینکه او تیر دوم را به سمتم رها کند ماشه را کشیدم مستقیم به قلبش.....
بهم یاد داده بودند چطور نشانه بگیرند
ویل آنقدر را هم بی رحم نبود میگفت اگر به قصد کشت شلیک کردید به جای سرش به قلب طرف مقابل شلیک کنید تا در مراسم تدفینش خوانوادهاش از چهرهاش نهراسند
چقدر از ویل به خاطر این کارها و حرفهایش متنفر بودم اما حالا خودمم یکی از آنها شده بودم حالا دستهای لطیف منم به رنگ سرخ در آمده بود و بوی خون میداد