بی توجه از جایم بلند شدم و چاقویم را چک کردم
سکه هایم را جای امنی گذاشته بودم هرچند کشتی متعلق به جوال و خدمهاش بود و راحتر از من میتوانستند سراغ سکهها بروند
به سمت اسی برگشتم دلم نمیخواست او نیز مانند دیگران رفتار کند اما قبل از گفتن جملهام پشیمان شدم و از اتاقک خارج شدم از نور طلایی خورشید خبری نبود آسمان با ابرها پوشیده شده بود انگار به دل طوفان رسیده بودیم
اما چنان طوفان وحشتناکی نبود و میشد با چند خراش جزئی طوفان را رد کنیم
بادبانها برافراشته و جوال استوار پشت سکان ایستاده بود
دارت در کنارهی کشتی ایستاده بود و با دوربین یک چشمی بزرگش راه را وارسی میکرد
امواج دریا به کشتی برخورد میکردند و صدایشان در دریا پخش و کمی دورتر محو میشد
دلیر که در کنار دارت ایستاده بود بدو به سمت جوال آمد و با نگرانی فریاد میزد
: کشتی به سخره گیر کرده
اسی از اتاقک خارج شد
: باید چیکار کنیم
جوال دارت را صدا زد و دارت بعد از گذاشتن دوربینش در جعبهی مخصوص به سمت سکان رفت
جوال به سمت اسی برگشت
: وسایل غواصی رو از اتاقت بیار
اسی روبه من گفت
: توی صندوق کنار تختته زود بیار
سری تکان دادم بی معطلی به اتاقک رفتم
و در صندوق را باز کردم
با دیدن نام غواص گویی چندین لیتر آب شور دریا قورت داده باشم در دلم طوفان شد
"میترا" موقع بوریدن گلویش آنقدر برایم تازه است که هنوز کف دستم میخارد
نفسم را فوت کردم و وسایل را برداشتم و به سمت عرشه رفتم و وسایل را نشان جوال دادم سری تکان داد و خواست وسایل را از دستم بگیرد که دستم را عقب کشیدم
: کی میخواد بره پایین؟
جوال دستش را جلوتر کشید و همزمان گفت
: من
دستم را به عقب کشیدم و سری به معنای نه تکان دادم
: من میرم پایین تو سکان و بگیر
همه متعجب به ما خیره شده بودند و جوال بی اهمیت باز دستش را به سمت وسایل غواصی گرفت
: لازم نکرده دارت پشت سکان است
جوال را دور زدم و به سمت لبهی کشتی رفتم
و جوال منگ نگاهم میکرد
چکمههایم را دد آوردم و کمربند سنگین غواصی را با وسایل دیگرش پوشیدم و روی لبه ایستادم جوال که انگار تازه دوهزریاش افتاده بود به سمت آمد و قبل از پرسدن در آب دستم را گرفت
: دیوونه... چی کار میکنی؟
لبخندی در دل زدم شاید عجیب باشد اما از اینکه شخصی مثل جوال آنگونه مرا صدا میزد خوشم میآمد
دستم را پس زدم
: پشت سکان بهایست پایین با من
و قبل از اینکه چیزی بگوید خودم را در آب انداختم
و قبل از اینکه در دل ابها بروم سرم را بیرون کشیدم و چند نفس عمیق کشیدم
و در آب قوطه ور شدم به سمت سخرهای که کشتی گیر کرده بود رفتم و چکش غواصی را برداشتم و مشغول شکست سنگها با چکش شدم
از لای لبانم نفس میکشیدم که باعث شد حبابها در سطح دریا ایجاد شود
چند دقیقهای را تلاش کردم که برایم مثل قرن گذشت کمکم ریههایم میسوختند که سایهی کسی را بالای سرم احساس کردم
چشمانم از شوری ابها میسوخت
سرم را چرخاندم و جوال را با لباس غواصی در کنارم دیدم
به سرعت شنا میکرد و به سمتم آمد
به چهرهاش خیره شده بودم
موهای طلاییام در آب شناور بودند و هر کدام به جهتی پرواز میکردند
جوال روبهرویم ایستاد و لبخند دنداننمایی زد حبابی در دریا ایجاد شد و زود دهانش را بست اصلا درکش نمیکردم واقعا غیر قابل پیش بینی بود
بعد از چند قیهکه دیگر کشتی را از سخره نجات داده بودیم به عرشه بازگشتیم
دلیر متعجب به ما خیره بود
درد بدی در تنم میچرخید حدس میزدم به خاطر انهمه کتک و ابهای شور زخمهایم تازه شده باشد
نفس عمیقی کشیدم دارت پشت سکان ایستاده بود
هوا طوفانیتر از قبل بود
اسی روی دکل نشسته بود و فریاد زد
:من بردم...
دارت لبخند ریزی زد و دلیر سرش را به سمت اسی چرخاند
: همش تو میبری این قبول نیست
لبخند دارت به قهقهه تبدیل شد و اسی نیز همراهیش میکرد با لبخند جوال سرش را پایین انداخته بود و با دست با موهایش ور میرفت و میدیدم که لبخند ریزی نیز روی لبانش نقش بسته بود
متعجب بودم
: راجب چی حرف میزنید بگید منم بفهمم
اسی سر جایش جابه جاشد و دارت خندهاش را تمام کرد
: فکر میکردیم کارت اینبار تمومه...
به سمت دلیر برگشتم که باچشمانش قشنگ حرفش را میزد دارت ادامه داد
: اما اسی و جوال پشتت بودن حسابی هواتو داشتن که میتونی و از پسش بر میآیی
ابرویی بالا انداختم انگار پشت سرم رویم شرط بندی میکردند
بی حرف به اتاقک رفتم تا لباس خشک بپوشم گاهی واقعا دلم میخواست کشتی ویرجینیا همراه خدمهاش به دل دریا برود و حتی چهارچوبش نیز یافت نشود
اما خیلی وقتها هم.....
درد تنم رعدهی افکارم را برید
در شمشیر های فلزی به چهرهام خیره شدم زخمهایم بهتر شده بود اما به خاطر اینکه در ابهای شور بودم به قرمزی میزد
نفس عمیقی کشیدم امروز در دریا بودیم و فردا به بندرگاه میرسیدیم حداقل یک یا دو روز را از دریا فاصله داشتم
نه اینکه از دریا متنفر باشم اما از بودن در جایی که مرا نمیخواستند هیچ خوشم نمیآمد
به قول بهترین دوست و خدنهی پدرم من برای دریا متولد نشده بودم
اما حتی نمیدانستم چه جایی متعلق به من است
دستم را روی گردنم کشیدم و روی شانهام سر دادم
احساس میکردم کبودی از روی شانه تا امتداد کمرم باید باشد تا این درد قابل فهمش باشد وگرنه وجود مشکل بزرگتری بود
خودم را روی تخت انداختم ناخودآگاه افکارم به سمت جوال رفت واقعا چه چیزی باید از رفتارش برداشت میشد آیا واقعا دوستم داشت یا میخواست مرا از دور خارج کند یا به قول دریا نوردان حرفم کند
چشمانم را روی هم گذاشتم و با درد بدنم کلنجار میرفتم در اتاقک باز شد و نوری که از لای ابرها در کشتی مانند تار مویی نازک سر خورده بود پردهی سیاه چشمان بستهام را نارنجی کرد و بعد محو شد و صدای تقهی در یعنی در بسته شد
حدس میزدم اسی باشد در حالی که پاهایم از تخت آویزان بودند بدون هیچ تکانی فقط نفس میکشیدم حال صحبت نداشتم با خود می گفتم با این همه درد مگه مجبوری به دل دریا بری آخه
و در دل مشغول تشر دادن خودم بودم که صدای بم جوال مرا از خواب و خیال و درد بیرون کشید
: میدونم بیداری... میشه بلند شی؟
از جایم جم نخوردم و حتی چشمانم را باز نکردم
دلیلش بیشتر این بود که شکه شده بودم اما جوال میتوانست این قضیه را بی اعتنایی نیز نام گذاری کند
دستی زیر سرم رفت و قبل از اینکه به خود بیایم مرا
بلند کرد و روی تخت نشاند سرم روی شانهاش بود و صدای نفسش را میشنیدم
عجیب آن لحظه بوی عشق را احساس کردم
بغض مانند سربازی چنگ جو به گلویم چنگ زد
تا حالا چند بار اینقدر توانسته بودم نزدیکش شوم؟
آنقدر کم که همهی شان را دقیق و با جزئیات
به خاطر دارم حتی آخرشان که جوال هر بار مرا ترد میکرد و از خود دور میکرد
چیزی را روی گونهام کشید و خونکیای لابهلای پوستم هجوم برد چشمانم را باز کردم و در حالی که دلم نمیخواست از جوال فاصله گرفتم متعجب به من خیره شد و به او و کاسهی روی صندوق نیم نگاهی انداختم
محتویات کاسه سبز رنگ بود
: این چیه؟
چشم به کاسه دوخت و با دستش که دور شانههایم بود و حال رها شده بودند سرش را خاراند
: مرحمه دلیر آماده کرده بود....
سرم را یک طرف کج کردم
: عههه.... فکر کردم زهری چیزیه میخوایی منو بکشی
در حالی که نگاهش به کاسه بود ابروهایش را در هم گره داد
: کسی بلایی سرت بیاره پوستشو میکنم
لبخند به چهرهام اضافه شد در دلم کیلو کلیو قند آب میکردند اما اصلا نمیخواستم زود جا بزنم هرچند من در این مبارزه خیلی وقت بود باخته بودم
جوال دوباره به من خیره شد و دستش که مرحم داشت را به سمت گونهی کبودی گرفت
چشمانش را بست و همزمان گفت
: اجازهست....
میدانست امکان پس زدنش است آنقدر مغرور بود که چنین چیزی را یه جان نخرد تا خدایی نکرده ضایع نشود
چشمانش را باز کرد و منتظر پاسخم شد سرم را بالا و پایین کردم
و در حالی که مرحم لا روی گونهی کبودم میگذاشت گفتم
:اصلا فک نکنی خوشم میاد نزدیکت باشم...ها... اصلا این تور نیست فقط سلامتیم برام مهمه
پوزخندی زد و دستش را کشید و کمی دیگر مرحم از کاسه برداشت
: اصلا چنین فکری نکردم
و مرحم را روی لبم گذاشت
چشم ریز کردم و مجدد گفتم
: نبایدم میکردی
چشم از لبم چرت و به چشمانم دوخت و لبخندی واقعی چاشنی چهرهاش شد
: شاید یه نموره فکرم به سمتی سوق داده شده باشههاا...
ابرویی بالا انداختم
: منظور؟
سرش را پایین انداخت و لبخندش کمرنگ شد
: مثلا اینکه چقدر پیشت آرومم...
نگاهم به نگرانی رنگ عوض کرد و به چشمانش خیره دم واقعا داشت حقیقت را میگفت یا نقشههایی دیگر در سر داشت؟
: وای خدا آخر زموونه سکاندار کشتیه به این بزرگی کار ماهلین بی دست و پا اروومش داره...
میدیم ریز میخندد
اصلا خودم آخرین باری که این طور صحبت میکردم را به خاطر ندارم
گمی مرحم از کاسه برداشت
: پشتتم کبود شده
دستم را روی گردنم کشیدم
: خودم میزنم
:کمک لازمی دستت نمیرسه
بی حرف مرحمی که روی دستش بود را با دستش برداشتم دستم را تا جایی که میتوانستم روی شانهام کشیدم با خندیدن های جوال دست از تلاش برا گذاشتن مرحم برداشتم
: به چی میخندی
لبخندش را جمع کرد و روی تخت جابه جا شد
: خیلی لجبازی قیقا مثل روزای اولی که دیدمت
سری راست و چپ تکان دادم
: نه از اون موقع ها هم لجباز ترم...
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم
: از وقتی توی کشتی ویرجینیام تصمیم دارم یه ماهلین جدید بشم
چشم به کفهی اتاق دوختم
: ماهلینی که به هیچ جوالی دل نده
جوال خیرهام بود
اماا حرفی نمیزد خواستم بعث را تغییر دهم
: توی بندرگاه شمالی چیکار داری
چشم بین اتاق چرخاند و بعد گفت
: تو این اتاق برای دونفر جا خوبه مگه نه؟
گویی از سوالات ممنوعهی سکانداران پرسیده بودم
هرگاه در دریا از دریانوردی سوالی که دلش نمیخواست پاسخ دهد را میپرسیدند و او بعث را آقای میداد میگفتند سوال ممنوعست و از خیرش میگذشتند
بدون پاسخ دادن به جوال در دل گفتم احدقل موضوع بهتری برای حرف زدن پیدا میکردی
: شکار مرغان دریایی امروز خیلی سخت میشه
اصلا نمیدانستم چه میگویم اما از چیزی که جوال شروع کرده بود بهتر بود جوال لبخندی رضایت مند بر لب گرفتو در جواب گفت
: آره خوب طوفان بدیه
سر تکان دادم
: بزار مرحم بزارم برات و برم به کارم برسم
اخم در هم بردم
: مگه مسئول رسیدگی به منی خوب برو به کارت برسدیگه
جوال چشمی بسا و باز کرد
: کار مهم تر از تو ندارم خیالت راحت
کمیاز کنارش فاصله گرفتم و به تاج تخت ننوی تکیه زدم
: لازم نیست بعدا به اسی میگم کمک کنه
از جایش بلند شد و لعتی زیر لب زمزمه کرد و اتاق را ترک کرد
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
اسی وارد اتاقک شد و به کاسهی مرحم چشم دوخت
:کمک لازمی
سری به معانی نه تکان دادم اما بدون اعتنا به سمتم آمد و کاسه را برداشت و روی تخت نشست
: برگرد ببینم
: لازم نیست
با یک دستش موهای سرمهای مرتبش را کنار زد و با دست دیگر کاسه را محکم نگه داشته بود
: برگرد
پشتم را به او کردم
: انگار بدجور خاطراتت درد گرفته
اسی سوالی با صدایی گنگ گفت
: یعنی چی
درحالی که روی شانهام را مرحم میگذاشت گفتم
: منظورم اینه با حرفم خیلی دل خور شدی یاد گذشتهها و خاطرات بد افتادی
صدایی از اسی در نیامد پس درست حدس زده بودم