ویرگول
ورودثبت نام
رها🤌⚘💜
رها🤌⚘💜از استکانی که سال‌ها پیش شکستی هنوز شراب میریزد، استکان قلم شکسته‌ی من است که خونش بند نمی‌آید...🥀
رها🤌⚘💜
رها🤌⚘💜
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

عاشقانه‌ای در دل توفان


قانونی از دریا نوردان اسی سوالاتم را مانند جوال بی پاسخ نگذاشته بود اما در حقیقت داشتنشان تردید داشتم



به سمت اب‌های خروشان دریا چشم دوختم
جهت کشتی تغییر کرده بود و جوال تصمیم داشت به سمت شمال برود چند روزی را در دریا بودیم اما از سفر شمال نمی‌توانستم به جایی برسم به هرجه فکر میکردم به بن بست برخورد میکردم
مسیر شمال از آنچه به نظر می‌رسید طوفاتی‌تر بود
جوال از اتاقکش بیرون آمد و نقشه را به سمت دارت گرفت حرف‌هایی را رد و بدل کردند و دست آخر اسی به سمت اشپزخانه‌ی کشتی رفت
بلاخره‌ هرکشتی باید یک آشپز ماهر نیز داشته باشد
و از سوپش مشخص بود دست بخت اسی هم بد نبود
به داخل سبد حصیری خیره شدم
تقریبا پر از ماهی شده بود
برای امشب و فردا کافی بود اما نباید زیاد ماهی در کشتی نگهداری میکردیم
سبد را روی دوشم انداختم کمی سنگین شده بود البته بیشتر به خاطر سنگینیه سبد بود نه ماهی ها
کمرم از بار سنگینم خم شده بود
و با قدم‌های لرزان چند قدمی حرکت کردم نزدیک به سرخوردنم بود که با یک دستم ستون را چسپیدم
نفس عمیقی کشیم   چشمانم را برای یک لحظه بست و باز کردم
و به سمت آشپز‌خانه‌ی کشتی راه افتادم
کف عرشه با قدم‌های غژ غژ صدا می‌دادند و تازه متوجه شده بودم که کشتی نصبت به سطحی که باید داشته باشد چقدر کم عمق است
گویی چند تخته جای کفش قرار داده بودند و موقع ی قدم زدن دای توخالی بدنه‌ی کشتی زیر پاهایم به وضوح شنیده می‌شد
سبد را در آشپز خانه گذاشتم و خواستم بیرون بروم که همزمان شد با ورود اسی تکیه‌ای به چهارچوب در زد
: امشب تو یه چیزی درست خستم...
ابرویی بالا انداختم انگار تمام خدمه‌ برای امتحان کردنم نقشه‌ها داشتند سری تکان دادم و باشه‌ای گفتم
بدون حرفی دیگر از اشپز‌خانه خارج شد و سایه اش روی دیوار چوبی کشتی کشیده و بعد محو شد
ماهی ها را برداشتم و شروع به تمیز کردنشان کردم

‌.....

بعد از پختن شام برای خدمه بدون خوردن به اتاقک بازگشتم و در تخت ننوی‌ام غر شدم
تا جایی که خدمه بیرونم نمی‌کردند جایم روی همین تخت بود اما بعد نمی‌دانستم کجا بروم اصلا جایی برای رفتن داشتم
صدای قدم‌هایی اتاقک را پر کرد و در اتاقک باز شد نور فانوس در اتاقک جان کمی داشت و همه جا را روشن نمی‌کرد
با باز شدن در یقین پیدا کردم که اسی نیست و دستم را به چاقویم گرفتم او نزدیکتر و در را پشت سرش بست

سر جایم نشستم که جوال را روبه‌رویم دیدم نور فانوس روی قسمتی از صورتش می‌تابید و روشنش می‌کرد موهای پریشان شده بودند و حال خودش هم چندان خوب به نظر نمی‌رسید از جایم برخواستم و سینه‌به سینه‌اش ایستادم
هرچند یک سر و گردن از من بلندتر بود
: حرف‌های امروزت چی بود
ابرویی بالا انداختم و بعد یاد حرف‌های خودم افتادم لبم را به دندان گرفتم  و چشمانم را به کف اتاقک دادم
شانه‌هایم را با دوستش محکم گرفت و باعث شد خیره‌ی چشمانش شوم سرخی عسلی چشمانش را احاطه کرده بود
: پس مردن از بودن با کسی که ازت متنفره بهتره هااا...
صدایش بلندتر از حد معمول بود اما از خشم نه بلکه از ناراحتی بود بغضم را فرو بردم و با صدایی لرزان لب زدم
: مگه اینطور نیست...
شانه‌هایم را با شتاب رها کرد که باعث شد چند قدمی عقب پرت شوم یک دستم را روی شانه‌ام گذاشتم و مالیدم می‌دانستم از درد چهره‌ام در هم رفته است
: آره خوب درسته فکر کنم این حرفت راجب من و تو هم....
چند قدمی به سمتم آمد با دیدن چهره‌ی در همم جمله‌اش روی خودد نگران بازویم را گرفت
: حالت خوبه
دستش را پس زدم و عصبی توپیدم: اصلا معلوم نیست چه مرگته... با خودتم مشکل کاری... معلوم نیست دوسم داری یا ازم متنفری!
بدنش منقبض شد و اخم‌هایش در هم رفت بی معطلی اتاقک را ترک کرد دستی به صورتم کشیدم
نمیدانم چرا اما با رفتنش احساس کردم‌ کوه‌های یخ را در اتاقک گذاشته‌اند

صدای مرغان دریایی خواب نداشته‌ام را پراند روی تخت ننوی ام نشستم و کش قوزی به بدنم دادم
و ناخودآگاه درد بدی در تنم چرخید صورتم را جمع کردم که نگاه سنگین خاصی را روی خودم احساس کردم
نگاهم را به اسی که روی تختش نشسته بود و مرا تماشا می‌کرد دادم
بی تفاوت به من زل زده بود و چاقوی در دستش را می‌چرخاند
از اینکه با آن چاقو در خواب به جانم می‌افتاد هیچ تعجب نمیکردم
بی توجه از جایم بلند شدم و چاقویم را چک کردم
سکه هایم را جای امنی گذاشته بودم هرچند کشتی متعلق به جوال و خدمه‌اش بود و راحتر از من میتوانستند سراغ سکه‌ها بروند

رمان
۵
۰
رها🤌⚘💜
رها🤌⚘💜
از استکانی که سال‌ها پیش شکستی هنوز شراب میریزد، استکان قلم شکسته‌ی من است که خونش بند نمی‌آید...🥀
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید