من تا حالا جنگل رو از نزدیک ندیدم نمیدونم چه بویی میده یا اینکه درخت ها توش تا چقدر قد کشیدن، یا اینکه حتی نمیدونم پیچش صدای پرنده ها توش چه شکلیه، یا باد لای شاخ و برگ درخت ها چه نسیمی داره.
من جنگل رو ندیدم. توش اطراق نکردم. چادر نزدم، تو دل شب آتیش روشن نکردم تا کنارش یه لیوان چای داغ بخورم.موقع خواب به ستاره های آسمون نگاه کنم . صدای جغد یا هر پرنده و حیوون دیگه ای اونقدر زنده نشنیدم، که نوای تازه ش منو یاد هیچیه چیزایی که در سر دارم نندازه. من جنگلُ سبزه و درخت های سر به فلکشو ندیدم، کنار رودهاش ننشستم نفس عمیق بکشم همینطور که دریا و موج ها و کشتی های توشو ندیدم. پیست اسکی یا تل کابین یا حتی کوهای بلندو کوتاهو ندیدم. پرش با طناب " بانجی " رو ندیدم. کایت و.. هزاران چیز دیدنی دیگه رو ندیدم.
کمی غمینگیزه که توی این بیست و چهار سال از عمرم فقط یه بار سوار هواپیما شدم ، میدون هوایی رو دیدم، در باز کردن کمربندم هم یه پسر بچه هشت نه ساله بعد فرود کمکم کرد.دیگه بقیه اوقات بخاطر گرونی بلیط هواپیما ترس از ارتفاع داشتم با اتوبوس ازین شهر تا اون شهر میرفتم.کسی نفهمه قرون وسطاست حتی در این بیستویکونیم از قرن.