آنچه گذشت: قسمت اول
خب اینجای داستان میرسیم به سال چهارم دبیرستان. من کل دبیرستانم رو تو مدرسه علامه طباطبایی گذروندم. یه نکته بگم که اگه آینده فرزندتون براتون مهمه این مدرسه نفرستیدش به نظر من. اونقد که سعی در سرخورده کردن دانشآموز دارن سعی در پیشرفتش داشتن خیلی بهتر بود. بگذریم...
سال چهارم دبیرستان ما از ۱۷ تیر ماه شروع شد و توی تابستون هم ۵ روز توی هفته رو تو مدرسه بودیم و حتی خیلی از روز ها برای (مثلا) درس خوندن میموندیم مدرسه. من به همراه دوستم میرفتم کتابخونه حسینیه ارشاد و اونجا درس میخوندیم. خیلی هم موثر بود و طوری که تا آخر تابستون رتبه های جفتمون توی آزمون قلم چی خیلی خوب شده بود.
تا اینکه آخر تابستون من خواهر دار شدم! توی سن ۱۷ سالگی یه خواهر کوچولو خوشگل به دنیا اومد و تا اینجای زندگیم هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که برام افتاد. بعد از به دنیا اومدن هلیا کلا نگاه من به دنیا و اطرافم عوض شد و عاشق خانوادم شدم طوری که با اون سن کمم خیلی بیشتر با آینده هلیا خیال پردازی میکردم تا آینده خودم. با این اتفاق یه جورایی کلا درس خوندن برام دیگه نه جذابیتی داشت و نه حوصله اش رو داشتم. مشاور و دبیر ها هم متوجه این موضوع شده بودند و من رو بیشتر از پیش توی فشار میذاشتن اما خودم میدونستم دیگه فایده ای نداره. ولی نگران آینده خودم هم بودم و بعضی اوقات واقعا میترسیدم!
تا اینکه رسیدیم به اوایل دی ماه. یک روز چهارشنبه بعد از مدرسه اومدم شرکت پدرم. معمولا هر چهارشنبه اینجا بودم و پیش بچه های شرکت بودن بهم حس خیلی خوبی میداد و گاهی هم یه خورده کاری هایی یاد میگرفتم و انجام میدادم.
آخرین پروژه ای که اون موقع یکی از بچه ها روش کار میکرد یک سیستم تلفنی تعاملی (IVR) بود که کاربران با تماس و شرکت در یک مسابقه هزینه اون رو روی قبض تلفنشون میدادن و تو مسابقه شرکت میکردند و جایزه میبردن. مشکل مدیریت اون موقع این بود که هر بار آماری میخواستن باید میومدن پیش بچه ها تا به صورت دستی از داخل پایگاه داده براشون اون امار رو آماده میکردن و هیچ سیستم مانیتورینگی وجود نداشت.
اون روز از ساعت ۳ تا ۹ شب من با استفاده از ASP.NET WebForms یک برنامه تحت وب نوشتم که نه تنها با گوگل چارت آمار هایی که میخواستن براشون رسم میکرد بلکه به صورت آنلاین میتونستن ببینن چند نفر الان پشت خط هستن و از چه شهر هایی. پدرم از این کار خیلی خوشش اومد و کلا از اون به بعد روی من طور دیگه ای حساب میکرد.
اما تا اینجا هیچ چیز تغییر جدی ای نکرد تا این که یک اتفاق ناگهانی همه چیز رو عوض کرد و من رو به کل تغییر داد.
ادامه دارد...