در جستجوی خوشبختی ...
فیلمی که بارها بارها دیدم و هر بار که نگاه میکنم یه درس جدید ازش یاد میگیرم...
فیلمی که باهر بار دیدنش اراده قوی کریس گاردنر تحسین میکنم ...
خب بریم سراغ داستانش
کریس دستگاه های اسکنر پزشکی میسازد و به صورت خرده فروشی آنها را به پزشکان میفروشد اما بعد از مدت کوتاهی برنامه ها آنطور که پیش بینی شده بود پیش نمیرود و دستگاه های فروش نرفته زیادی در اتاق خانه کریس میماند و وضعیت کریس هر روز بدتر از دیروز میشود.
و در این یمان همسرش لیندا به خاطر وضعیت بد مالی کریس اورا ترک میکند و کریس میماند و پسر خردسالش ....
کریس در حین تلاش برای فروش اسکنرهایش، با جی توئیسل، مدیر ارشد و از شرکای شرکت دین ویتر رینولدز ملاقات می کند و با حل مکعب روبیکس در تاکسی، او را تحت تاثیر قرار می دهد و آن ها با یکدیگر آشنا می شوند.
روز قبل از مصاحبه، کریس بر خلاف میلش توسط صاحب خانه مجبور می شود برای عقب انداختن اجاره خانه، دیوارهای خانه را رنگ کند. حین رنگ زدن خانه، توسط دو مامور پلیس دستگیر می شود و به خاطر روی هم انباشته شدن جریمه هایش به اداره پلیس می رود.
به خاطر بی پولی، مجبور می شود شب را در بازداشتگاه سپری کند و این امر، قرار مصاحبه روز بعدش را با مشکل مواجه می کند. اما هر طور شده، تمام تلاشش را می کند تا خودش را سر وقت به مصاحبه برساند؛ البته با همان لباس های کار رنگی و کهنه!
علیرغم ظاهر نامناسبش موفق میشود مصاحبه کنندگان را تحت تاثیر قرار دهد و برای کارآموزی بدون حقوق که به مدت 6 ماه بود پذیرفته میشود
https://youtube.com/shorts/Yw4Zs_lKXhc?si=gOjQLf4LeSUQZ41M
بعد از مدتی، حساب بانکی کریس به خاطر عدم پرداخت مالیات مسدود می شود، و صاحبخانه نیز، آن ها را بیرون می اندازد. سرانجام او با تنها 22 دلار در جیبش، به همراه پسرش بی خانمان می شوند و مجبور می شوند شب ها را در دستشویی یک ایستگاه بی آر تی سپری کنند.
آن ها روزها و شب های خود را در پناهگاه بی خانمان ها، ایستگاه های بی آر تی و در صورت به دست آوردن پول کافی، در هتل ها سپری می کنند.
داستان از جایی هیجان انگیز می شود که کریس خیلی اتفاقی، آخرین اسکنر خود را که مدتی قبل در ایستگاه بی آر تی جا گذاشته بود را پیدا می کند و پس از تعمیر آن، موفق می شود که آن را به یک پزشک بفروشد.
کریس همچنین برای آزمون کارگزاری بورس، شروع به درس خواندن می کند و خودش را برای آزمون آماده می کند تا آینده شغلی خود را به عنوان یک کارگزار حرفه ای تضمین کند.
در آخرین روز کارآموزی خود در دین ویتر رینولدز، به جلسه ای از سوی شرکا احضار می شود. یکی از شرکا به پیراهن جدید گاردنر اشاره می کند و گاردنر توضیح می دهد که چون آخرین روز کارآموزی اوست، ترجیح داده لباس مناسبی بپوشد.
در این هنگام، مدیر عامل به او لبخندی می زند و از او می خواهد که برای فردا، لباس دیگری بپوشد چون او برای شغل تمام وقت کارگزاری بیمه پذیرفته شده است! او همچنین آن 5 دلاری که بابت کرایه تاکسی از کریس قرض گرفته بود را به او بر می گرداند
دیالوگ های کریس
کریس گاردنر: هی، هیچ وقت نزار کسی بهت بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی. حتی من! باشه؟
کریستوفر(پسرش): باشه
کریس گاردنر: تو یه رویا داری که باید حفظش کنی، مردم خودشون نمی تونن کاری رو انجام بدن و می خوان به تو هم بگن که نمی تونی از پسش بر بیای. اگه چیزی رو می خوای باید بری و به دستش بیاری
کریس گاردنر: می تونم یه چیزی بگم؟ من از اون دسته آدم ها هستم که اگه سوالی از من بپرسید و من جوابش رو ندونم،
بهتون میگم نمی دونم اما شرط می بندم که می دونم چطور جوابش رو پیدا کنم و پیداش هم میکنم
زمانهایی را که کریس شکست میخورد را به یاد آورید. وقتی نتوانست دستگاه را بفروشد، وقتی همسرش از او جدا شد، وقتی صاحبخانه جوابش کرد، وقتی مجبور شد با آن سر و وضع به مصاحبهی کاری برود، وقتی جا برای خوابیدن به همراه پسرش نداشت و … در همهی این موقعیتها کریس میتوانست تسلیم شود. اما او کار ارزشمندتر و صد البته سختتر را انجام داد. این جاست که بهتر به حرف فردریش نیچه (یکی از شخصیتهای اصلی اگزیستانسیالیسم در تاریخ فلسفه) پی میبریم که گفت: آنچه مرا نکشد، نیرومندترم میسازد
بنابراین کریس گاردنر یک شخصیت معمولی ندارد و برای موفقشدن هم شخصیت معمولی داشتن کافی نیست. نکتهی دیگری که در فیلم قابل بررسی است، برخورد لیندا (همسر کریس) با او است. لیندا به جای این که در این شرایط سخت، در کنار همسرش قرار گیرد و به او آرامش و اطمینانخاطر بدهد، دائم در حال جدل است. تحقیر میکند، زخم زبان میزند، سرزنش میکند و در نهایت هم از او جدا میشود. شاید اگر صبر بیشتری پیشه میکرد و رفتار بهتری از خود بروز میداد، این حجم از سختی بر کریس تحمیل نمیشد. اما با این حال باز هم کریس همسرش را ملامت نکرد و فقط بر هدف خودش تمرکز کرد