ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
alizz9473
alizz9473
خواندن ۴ دقیقه·۴ روز پیش

آبی آسمانی؛ آسمانی آبی

عمو بغلم کرده بود. با همان خنده همیشگی. می راند و می راند و می راند و لبخند می زد و گاهی دست چیپش را پشتم جابجا می کرد.گاهی هم با همان دست راست فرمان را می چرخاند. من مچاله شده بودم توی بغلش. لم می دادم روی دست چپش و لذت می بردم از این رانندگی. ماشین ها که از کنارم رد می شدند لبخند می زدم و گاهی شیشه را بالا و پایین می کردم. قطره های ریز باران صورتم را نوازش می کردند و لذتی خاص داشتند. ماشین عمو رادیو و ضبط هم داشت، ولی خاموش بود و خودمان رادیوی بودیم برای خودمان.

حمید طاقت نیاروده بود و اوهم نشسته بود سمت راست. امیر که حسابی آب روغن قاطی کرده بود و التماس هایش به عمو برای حتی استارت زدن به ماشین بی نتیجه مانده بود، به امیر غر می زد:«آخه نی نی کوچولو. نمی فهمی وقتی اونجا نشستی دنده جا نمیره. آخه تو چه قدر نفهمی. تا این ماشین رو اوراق نکنی بیخیال نمیشی. به خدا این بنزه. بنز. حیفه»

بیخیال غر غر های امیر، فرمان را گاهی محکم می کشیدم سمت خودم. کنار دستمان آبی بود و صدای موج ها و باران و برف پاک کن، قاطی شده بود. الان که فکر می کنم، تعدادمان خیلی زیاد بود. مامان و بابا و زن عمو و یکی دو تا پسرعمو و دختر عموی دیگر همه عقب نشسته بودند. من و عمو و حمید و امیر و احتمالا یک نفر دیگر جلو بودیم. البته که من و حمید به قول عمو کمک شوفر بودیم و گاهی فرمان را می کشیدیم سمت خودمان. سه نفری فرمان را گرفته بودیم و لابلای باد و باران می راندیم به سمت دریا.

عمو رسیده بود به جایی که جز خودمان کسی نبود. همه غر می زدن. «آخه سیزده به در هم بارونی میشه. پس کجا آتیش روشن کنیم. نمیشه اصلا والیبال بازی کرد.»

عمو ولی انگار فقط با خنده واکنش نشان می داد. می خندید و می گفت: «من که گفتم مثل خودم لباس گرم بپوشید. حالا هرکی لباس داره بریم بازی کنیم.»

همه رفته بودیم توی شن و گاهی والیبال و گاهی دست رشته بازی می کردیم. آن روز آب هم آبی بود. آسمان هم آبی بود و بنز آبی عمو ایستاده بود و تماشایمان می کرد. چراغ هایش مثل دو چشم نظاره گر بودند. بابا و مامان و بقیه با ماشین ژست گرفته بودند و نرگس با دوربین جدیدش از ان ها عکس می گرفت.

ماشین را آن قدر ها جلو نیاروده بودیم؛ ولی موج ها می رفتند و می کوبیدند به لاستیک هایش. امیر که دنبال فرصت بود؛ حسابی عصبی بود و بدو بدو رفته بود سمت ماشین و استارت زده بود. چند متری از ساحل دور شده بود. وقتی پیاده می آمد غر غر می کرد:« آخه حیف این لاستیکا نیست. حیف این کف پوشا نیست. همش پر شن شده. والا این ماشین عروسکه. از همین الان خرابش نکنید.» به هیمن جا هم اکتفا نکرده بود و داد می زد:«آهای نرگس خانم. کمتر با اون ماشین ژست بگیرد. اینقدر به بدنه ماشین فشار نیارد. لک بر می داره»

عمو دوباره خندید و از همان دور داد زد:« مگه تو خریدی که حرصش رو میخوری؟» حمید هم از فرصت استفاده کرده بود و برای برادر بزرگترش زبان در می آورد.

بابا دستم را کشیده بود و می گفت :«دیگه جلو نشینیا. عموت خسته میشه. اینجا جاده است، خطرناکه. فقط نزدیکه خونه میتونی بری جلو». منطقی حرف زده بود، ولی من جوابم غیر منطقی بود. رفتم و پشت عمو قایم شدم. بلند بلند داد می زدم «عموی من خسته نمیشه. خسته ن م ی ش ه»

عمو دوباره لبخند زده و هلم داد سمت ساحل. حمید هم دنبالم آمده بود. دویم سمت آبی دریا و کمی شن و آب رفت توی حلقم. غلط می زدم کنار ساحل و هر بار موج ها برم می گرداند. چشم هایم را بسته بودم.

چند ثالنیه یا چند لحظه چشم هایم بسته مانده بود. بعد از آن وقتی بلند شدم و رفتم سمت ماشین، عمو نبود. هیچکش نبود. ماشین آبی بود، زیر آسمان آبی...

ماشین بنز آبی را دوباره از دور نگاه کردم.کل آب بطری را ریختم و چندباری محکمتر کوبیدم روی سنگ و اینبار با صدای گرفته تر گفتم:«دیدی عمو. این همون ماشینه که امیر می گفت عروسکه. ولی چه فایده. تو نسیتی که ببینی خودم بزرگ شدم و عین همون عروسک رو خریدم. راستی عمو، آسمون اونجا چه رنگیه؟ دریا چی؟ اونم آبیه؟ »

زود، دیر شد....
زود، دیر شد....

آبیماشیندنده عقب با اتو ابزاربنز
۵
۰
alizz9473
alizz9473
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید