مرد دوباره سرفه میکند. تیغههای روی ماسک را محکم تر از قبل فشار میدهدم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. بعد یادم میافتد که اصلا نمیدانم دستم هایم تمیز است یا نه. چند اسپری الکل به کف دست هایم می پاشم و دوباره می خواهم بیخیال باشم. به چراغ قرمز زیر پل میرداماد که میرسیم، پیر مرد از توی آینه نگاه هم میکند و میگوید: ((آقا انگار ناف مارو با بلا و عذاب بریدن. آخه من آقام خدابیامرزهم تعریف می کرد که سال وبایی یا شایدم سالی که تیفوس اومده بوده تو این تهرون بی صاحاب؛ همه خوار و برادراش مرده بودن.)) از توی آینه به چشم های خسته و صورت نتراشیده اش نگاه می کنم و میخواهم بگویم ای کاش از این نایلو ها می چسباند پشت صندلی اش تا احتما ابتلایش کمتر شود. ماشین را خاموش کرده بود و حالا دوباره استارت می زند و دنده یک و ادامه ماجرا. ((البته که آقام همیشه براشون سالگرد میگرفت و خرما پخش میکرد، ولی خدابیامرز می گفت اونا که مردن، راحت شدن. اون خدا بیامرز با این که راحت زندگی میکرد، ولی می گفت این دنیا جای خوبی نیست. می گفت ای کاش منم همون سالا مرده بودم. من نمی دونم پیرمرد چرا ناراحت بودا، ولی بالاخره بعد از اون تیفوس و قحطی مثل اینکه یه آب خوش از گلوش پایین نرفته بوده. گویا اجباری بوده و بعد نمی دونم کودتا بوده و خلاصه که مملکت مثل این که خیلی روزای سخت داشته. ما که خودمون یادمونه. اول انقلاب شد. بعد یه عده جانی با اسلحه افتادن تو خیابون. بعد هم که جنگ شد. بعد نمی دونم چی شد تحریم شدیم و حالا هم این مرض. شما که زمان جنگ نبودید؟)
- نه. من بعد قطعنامه به دنیا اومدم.
قطعنامه را که می گویم، لبخندی می زند و دوباره از توی آینه نگاهم می کند:(( ماشالا خوب موندینا. من گتم الان دانشجوی تازه کاری چیزی هستین))
چراغ سبز شده است. مرد دوباره تک سرفه میکند. مسافری که جلو نشسته است؛ عینکی دودی به چشم دارد و هنذفری هم گذاشته تا به پیرمرد حالی کند که حال و حوصله حرف زدن ندارد. بغل دست من هم کسی نیست و آن طرف تر، پشت پیرمرد خانومی نشسته است که از همان اول راه دارد با موبایلش بازی میکند.
- آهان. خوبه پس شما فعلا به اندازه ماها، سختی و بدبختی نکشیدی. ولی آقا راستشو بخواید من هیچ وقت فکر نمی کردم، اینجوری بشه. یعنی ببینین ما همه الان یه ساله که درگیر ماسک و الکل و نمی دونم زنجفیل و ایناییم. خداییش من سوات درست و حسابی ندارما، ولی هر وقت آقام می گفت تیفوس اومد و اینا، می گفتم با این بشر امروزی که با یه موبایل زندگی همه رو ریخته بهم، غیر ممکنه چنین چیزی بشه. ولی چی بگم والا.
با تکان دادن سر حرفهایش را تایید می کنم. خانومی که پشت سر راننده نشسته است، روی ماسکش یک محافظت سفید صورت هم زده است و دستکش هم به دست دارد. همچنان که سعی می کند دستش به جایی نخورد، گوشی را جلوی دهانش گرفت و برای کسی پیغام فرستاد و گفت (چیکار کنم دیگه. امروز دقیقا شد که سه ماه رنگ این خیابونا رو ندیدم. این دفعه دیگه بیرون نمی یام. آخه جواب مثبته)
پیرمرد، دوباره به سرفه افتاده است. اینبار پشت چراغ که می ایستد، شیشههای جلو را میدهد پایین و سرش را می کند بیرون و چند بار پشت سرهم سرفه میکند. هنوز چراغ سبز نشده است که دوباره از توی آینه نگاهی به من می اندازد و میگوید:
(شما هم از این گوشی جدیدا دارید؟ چیزی توش نگفتن از واکسن و دوای این مرض؟)
- نه فعلا چند تا کشور دارن تلاش می کنن. ولی هنوز ساخته نده. یعنی زمانبره.
- آهان. راستش من خودم با همین پشت فرمون نشینی، پسرمو دکتر کردم. دکترهم هنوز نشده کامل. ولی خوب دستش تو بیمارستانا بنده. راستش، از اونجایی که میترسید من بمیرم و همین یه لقمه نون رو هم نداشته باشیم بخوریم، منو برد و بهم سوزن زد. گفت چیزه، واکسن آنفولانزا. گفت برای احتیاط خوبه و اینا.
- کار خوبی کردین.
خانومی که آن طرف تر نشسته است بلند بلند می خندد و پشت تلفن می گوید:(( امشب سوپرایزش میکنم. خداکنه فقط این کرونا تموم شه....))
مردی که جلو نشسته است، بلند می گوید :(( قبل چراغ پیاده میشم. کرایه رو هم زدم به حسابتون آقای تهرانی))
پیرمرد نگاهی به من می کند. سرفه امانش را نمی دهد. دوباره سرش را از پنجره کرده بیرون و سرفه می کند. بعد در حالی که چشمانش خیش شده اند، از توی آیینه لبخندی به من می زند و می گوید:(( بیا آقا. نگفتم این موبایل زندگیمون رو عوض کرده. گفتم که پسرم که دکتره گفته دیگه پول نقد نگیرم و به همه بگم بریزن به کارتم. از این برنامه ها برام ریخته، خدا خیرشون بده، سر شب پول تو حسابمه.))
پیر مرد قبل از این که ادامه بدهد، سرش را از توی پنجره می کند بیرون و دوباره چند سرفه و بعد هم عطسه ای می کند. خانومی که عقب نشسته با شنیدن صدای عطسه پیر مرد شوکه می شود و بلند تر از قبل پشت تلفن می گوید: ( آخه هنوز که دختر، پسر بودنش معلوم نیست). بعد با صدای گرفته ای گفت:( اون موقع که کرونا نبود اون دو تا نموندن، حالا تو این اوضاع خدا بخیر کنه....). بعد با همان حالت به من می گوید: ( تو رو خدا اون شیشه رو بدین پایین...)
شانه ای بالا می اندازم و سرم را می برم توی گوشی تا کمتر هم صحبت پیرمرد شوم. اخبار واکنس را چک میکنم. پیرمرد که صدایم کرده بود، حالا حواسش به زنگ گوشی خودش بود. در مورد واکسن هنوز هیچی دست گیرم نشده بود که پیرمرد، وسط سرفه هایش گفت: ( خفه شو دیونه. تو..... ) گوشی پیرمرد افتاده بود رو صندلی بغلی و صدایی از آن پخش می شد. پیرمرد هم که انگار خوابش برده باشد، سرش روی فرمان بود و پشت سر هم سرفه می کرد.
صدایی زنی از آن طرف خط پخش میشد: ( الهی خودت خفه شی. آره. میدونم. تو هم دست کمی از اون خاندان تیفوسیت نداری. حالا افتادی تو جون خیابونا تا تک تک مردمو بکشی..... الو.... میشنوی خیر ندیده یا خفه شدی به حق علی.... هر جهنم دره ای هستی، مسافر سوار نکن. تستت مثبت شده... حالیته چی میگم....)