از کودکی ام چند تصویر واضح از تلویزیون و فضای آن دوران دارم. یکی تصویر الهی قمشه ای بود که شب های تابستان عمو مشتری ثابتش می شد و گویا عمو با او به شعر و ادبیات علاقه مند شده بود. دیگری هم سالروز شهادت صیاد دل ها بود. یادم می آید که تلویزیون تصاویر زیادی از لبخند صیاد دلها پخش می کرد. بعد از آن تصویری از زلزله بم بود. نمی دانم چطور شده بود. اما مامان و مامان بزرگ یک بقچه جمع کرده بودند و گویا کت و شلوار قهوه ای که برای عروسی عمو پوشیده بودم را هم هدیه کرده بودند به زلزله زدگان. زلزله زده ای که بعدها هر بار در سالگرد پنجم دی یا سرکلاس های امداد و نجات می فهمیدم که چه مصیبتی بوده.
من از آن روز فهمیدم زلزله چیست و از آن روز ترسیدم از لرزش زمین و بعدها هم که سوره زلزال را حفظ کردیم، خوشحال بودم که با خواندش، زیر آوار نمی مانم. این اطمینان قلبی از زیر آوار نماندن گویا باعث شده که هیچ وقت به دقایق زیر آوار بودن فکر نکنم. سه سال یا کمتر، از زلزله گذشته بود که ما در تهران از خانه کلنگی نقل مکان کردیم به آپارتمانی که بابا خریده بود. آن موقع، غروب یک روز زمستانی که تلویزیون گزارشی از حضور جمعی از هنرمندان در میان کودکان بازمنده از بم را نشان می داد، یواشکی رفتم و توی آشپزخانه گریه گردم. دوست نداشتم زلزله بیاید و مامان و بابا را ببرد. دوست داشتم هیچ وقت زلزله دیگر نیاید. دوست داشتم آن بچه ها هم بدون پدر و مادر نمی ماندند.
زلزله بم؛ فکر می کنیم اولین حادثه ای بود که به منِ ده سال یادآور شد که جهان مصائب دارد. زلزله بم یا بعدترها فوت پدرِ هم سن و سالانم در تصادف، یادم داد که زندگی به همین سادگی ها نیست و یک لحظه بعد از زندگی مان معلوم نیست چه خواهد شد. مامان هم فکر کنم از همین زلزله بم خاطره دارد. آخر بعضی موقع ها که برای برنامه فردا عجله دارم و سوال پیچش میکنم، عصبانی می شود و داد می زند که "شاید اصلا زلزله اومد و تا صبح مردیم"
به حرف مامان که فکر میکنم، عمیقا می ترسم. مامان هم مثل من از زلزله گویا ترسیده. چون همیشه اگر از خواب بپرد، محتمل ترین گزینه این است که خواب دیده یا احساس کرده زلزله آمده. حالا واقعا چه خواهد شد؟ زلزله تا صبح امانمان خواهد داد؟