بیست روز از زندگی هرسال، وصله به آهنگ فرهاد
از وقتی بوی وایتکس و پودر لباسشویی و صدای وانت هایی که قالی ها را می برند برای قالی شویی شنیده بشه، مغزم خودکار صبح تا شب بهم میگه : بوی عیدی، بوی توپ
یادش بخیر. کرونا که نبود، مامان بزرگ و بابابزرگ هم که زندگی راحت تری داشتند و ناله نمی کردند از پا درد و سردرد، یا شاید هم ناله می کردند و ما نمی شنیدیم، همچنان هم که فرهاد می خوند توی مغزم، برای هممون عیدی می آوردند. همیشه بیشترین و سنگین ترین عیدی برای مامان بود. سهم ما که الان بزرگ شدیم شاید جوراب و زیر پیراهنی اعلا باشه، ولی اون موقع ها هم که کوچیک بودیم لباس راحتی بود و ماهی قرمز.
این کار مغز البته با در کردن توپ سال نو؛ که فکر کنم امسال برج آزادی رو هم تکون داد، متوقف میشه و چون اصلا پنج، شش روز اول روز شبمون معلوم نیست و بیشتر صبح ها می خوابیم و غروب ها بیدار می شیم_مگر این که مهمان سحر خیز داشته باشیم_ متوقف میشه. البته که مغز خوب کارشو بلده و بعد از هفته اول تعطیلات؛ دوباره فرهاد توی گوشم پخش میشه که ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
یعنی حتی حالا که مدرسه ندارم و دانشجو هم نیستم که نگران پایان نامه و پروژه باشم، مغز گرامی یادآوری می کند که تعطیلات رو به پایان است و دوباره باید برویم برای روزمرگی. نه. دو باره باید برویم برای دیدن بهار. برای منی که از زمستان متنفرم، بهار بهترین روزها و شب ها را دارد. شب هایی که می شود بدون نگرانی از سرما و سرما خوردگی بدون پتو پلنگی خوابید. معلمی داشتیم که می گفت:(( بهار بهترین فصل زندگیه. چون قبل و بعدش سختی زیاد بوده برای انسان سنتی و چون ما هم ادامه همون انسان هستیم، پس این توی ژنوم ما ذخیره شده. چون بهار از سختی و سرمای زمستون گذشته خیلی قشنگه و چون بعدش هم سختی گرمای تابستون هست، پس آدم ها دوست داشتن و دوست دارند که توی بهار زندگی کنند. ))
البته که الان تابستون هم مثل بهاره و زیاد سخت نیست، اما به نظرم بوی بهار، فقط برای بهاره و هیچ جای دیگه بو و حال بهار را ندارد، حتی پاییزی که پادشاه فصل هاست.
پینوشت یک:
البته که من حتی گر دانشجو نباشم و هیچ ترسی از تمام شدن تعطیلات نداشته باشم، حس دور بودن از خانواده عجیب حال آدم را خراب می کند. آدمی که در عصر حاضر کل سال صبح رفته است و شب برگشته است و فقط خانواده اش را یکی دو ساعت قبل از خواب دیده است، وقتی سیزده روز کنارشان می نشیند، دل کندن برایش دشوار می شود. مثل بچه کلاس اولی که روز و هفته اول با گریه سر کلاس حاضر می شود و دوری از مادرش را طاقت ندارد.
پینوشت دو:
این حال بد تموم شدن تعطیلات و رفتن از پیش خانواده، فکر کنم به قدری عصبانیم کرد که همین اول سالی، همین که به خودم قول داده بودم آدم باشم را خراب کرد. باعث شد با پدرم بد صحبت کنم. این را نوشتم برای ثبت در تاریخ و یادآوری برای خودم که اگر روزی فرزندم سرم فریاد کشید، یادم باشد که شاید اوهم ترس نا تموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه را داشته...