ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دائما یکسان نباشد حال دوران؟

آخرین روزهای آذر نود و نه. به این بیت شعر فکر میکنم. دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. به مصرع قبل و اصلا به مطلع شعر نگاه میکنم.

"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"

یادمه وقتی برای کنکور درس میخوندم، مجبور شدم مدتی از فضای کتابخانه مرکزی پارک شهر استفاده کنم. حتی بعضی شب ها وقتی از مدرسه می‌رسیدم ایستگاه حسن آباد، می رفتم بیرون ایستگاه و اول یه آب هویج بستنی می خوردم (لیوانی 1500 تومن) و از داخل پارک که رد می شدم به خودم امید میدادم که این روزهای سخت هم می گذره و این کنکور لعنتی هم تموم میشه و بعدش میشه نشست فیلم دید و کتاب خوندن و استرس و دغدغه نداشت. کتابخانه مرکزی پارک شهر که هفت سالی است بسته شده و قرار است مرمت شود، شبانه روزی بود و شیفت شبش آدم های مخصوص خودش را داشت. مثلا یادمه که پدر و پسری با هم می اومدند و درس می خوندن. شاید هم معلم و شاگرد بودند. یا آقایی بود که پای لب تاپ می نشست و از کلاس‌های درسش نت بر می داشت. هرچی بود، مشتری های خاص کتابخانه مشخص بودند. پیرمردی کوتاه قد و ژولیده که گویا از انگلیس برای پیگیری یک سری اموالش توقیف شده اش اومده بود، پای ثابت شیفت صبح و شب کتابخانه بود. یکی از تایم های استراحتم نمی دونم چی شد که با این پیرمرد هم صحبت شدم و پیرمرد یه دفعه خوشی زد زیر دلش و گفت که حافظ مست لایعقلی بیش نبوده که گویا هر شعری رو از سرمتی می گفته. جدالم که با مرد بالا گرفت، گفت"معیار درست بودن شعرهای حافظ یا هر شعر دیگری باید از تاریخ دربیاد. یعنی یک واقعه تاریخی در شعر باشه" منم که در مورد حضرت حافظ قرار نبود کم بیارم، سریع مطلع همین غزل را خواندم.



"یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور"

پیرمرد که قرار نبود سر عقل بیاد، خنده ای کرد و گفت این بیت برای روزی است که گویا حافظ در جایی (فکر کنم حتی گفت مصر) بعد از عیش و کیف لذت جنسی و نوشیدن فراوان، یک دفعه سر ذوق آمده است و شعر گفته است. صحبت های بی منطق و بی چارچوب پیرمرد، باعث شد که این هم کلامی ما، اولین و آخرین هم صحبتی باشه. این مقدمه نسبتا وقت گیر رو فقط نوشتم که بگم، همچنان همه ما منتظر روزی هستیم که غم نخوریم. غم نخوریم که کرونا چی شده یا چی میشه. راستش الان که تلویزیون نگاه می کنم؛ از دیدن آدم های بدون ماسک هم می ترسم. حتی بارها خواب دیدم که توی خیابون ماسکم رو گم کرده ام و همون لحظه هم یک نفر توی صورتم سرفه می‌کنه. این غم و این استرس واقعا کی تموم میشه؟
همیشه این موقع ها به جنگ فکر کردم. جنگ بوده و وقت و بی وقت مردم با صدای شنیدن آزیر قرمز فرار می کردن به پناهگاه. روزی که جنگ تموم شد، آیا واقعا مردم دیگه استرس آزیر قرمز رو نداشتند؟ یعنی روزی که بگن کرونا تموم شده، می تونیم بدون ماسک بریم توی خیابون؟ یعنی میشه که دائما یکسان نباشد حال دوران؟

کروناحافظآذرغم مخور
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید