alizz9473
alizz9473
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

سر در گم...


آلارم گوشی را برای دومین بار قطع میکنم. ده دقیقه مثلا بیشتر خوابیده ام. نمی دانم چرا دستشویی رفتنم باید ده دقیه طول بکشد و آخرش هم نصفه و نیمه کار را رها کنم. شانه ای میزنم به موهایی که چند تایی از آن ها سفید شده است. پله ها را میخواهم بدوم که یاد غرغر های همسایه ها می افتم. پله ها را تمام میکنم و فحش میدهم به خودم که چرا کلید با خودم نیاورده ام. بیخیال زر زر همسایه ها، پله ها را می دوم. باید زنگ بزنم و غرغرهای مامن را تحمل کنم. از شانس من، آبجی زود تر از مامن در را باز میکند و کلید را برمیدارم و دوباره پجله ها را چهارتا یکی میروم پایین و منتظر میمانم که درب ریموتی همسایه روبرویی باز شود تا لکنته سفیدی که هنوز اقساطش هم تمام نشده را بردارم. تا درب بازر شود دوباره به ساعت نگاه میکنم. اگر همه چراغ های سر راه سبز باشند و ترافیک نباشد و آسانسور مجتمع هم پایین لابی باشد، بدون تاخیر میرسم. هنوز درب کامل باز نشده که همسایه ای ملید ریموت را میزند و درب میایستد. فحش را نثار همسایه عقده ای میکنم که قبول نکرد من هم ماشینم را داخل پارکینگ خودمان بگذاریم.
بیخیال جر و بحث با همسایه خوشمزه که اول صبحی لبخند ژکونت دارد، استارت میزنم و منتظر بسته شدن درب نمی مانم و بعد می پیچم توی خیابان فرعی باریک و بوق را می بندم به ماشین لبنیاتی که کل راه رابسته و آخر هم سرش داد میزنم و بهش میگویم بی فرهنگ.
گاز، می کوبم روی گاز و از سه به چهار می کشم. بعضی موقع ها هم برعکس از چهار به سه میکشم که از ماشین های و راننده های بی دغدغه و خسته جلو بیفتم.
نرم افزار مسیر یاب را باز میکنم و وقتی می بینم راه جدیدی که زود تر برسم، پیشنهاد نداده فحش را می بندم به جد و آباد طراحش که می گفت از محصول وطنی حمایت کنید. راه همشگی که کمترین چراغ ها را دارد، انتخاب میکنم و دعا دعا میکنم زودتر از همیشه به ابتدای مدرس برسم. مدرس را از جنوب به شمال که می روی، دوربین کنترل سرعت ندارد. حداقل تا ورودی میرداماد خبری از دوربین نیست و مطئنم که میتوانم 5 تا 7 دقیقه ای برسم میرداماد و همیشه ده دقیقه هم برای کوچه پس کوچه ای موازی میرداماد و جای پارک وقت دارم. بعد هم که میرسم لابی ساختمان میخواهم دستان سید را ببیوم که آسانسور را نگه داشته است. البته که سید هم چانه اش گرم است و خوش و بش میکند و احوال پرسی میکند و آرزو میکند که روز خوبی باشد و ...

روم نمیشود با لبخند به سید بگویم بیخیال، امانباید دیر برسم. یک دقیقه مانده. دکمه را چند بار محکم فشار میدهم. درب بسته میشود و آسانسور لعنتی به جای طبقه هفتم، میروم پارکینگ منفی دو. احتمالا مدیرعامل رسیده است. یقه کتم را صاف میکنم و دستی به موهایم میکشم. در ب که باز میشود، لبخندی مصنوعی هم دارم. اما هیچ کس نیست و همانجا داد میزنم. دکمه هفتم را دوباره و دوباره فشار میدهم. همش به این فکر میکنم که چرا دستگاه ثبت ورود و خرج باید طبقه هفتم باشد. درب آسانسور نیمه باز است که خودم را پرت میکنم بیرون و تقریبا میخورم به سینی چایی رحیم و یکی از استکان ها پرت میشود روی زمین. رحیم که دهنش را پر کرده است برای فحش و نفرین، بیخیال میشود و من هم انگشتم را محک تز از قبل می کوبم روی دستگاه. رحیم که گند من را جمع و جور میکند می گوید: نمی بینی مگه. خاموشه. برون. همون 8 میزنم. 8 رسیدی دیگه.

سردرگمغرغرتاخیر
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید