ششم مرداد ماه سال یک هزار و چهارصد و چهار را می توان اینگونه هم نوشت، شش، پنج، چهار. البته اگر دیروز نوشته بودم قشنگتر می شد: پنج، پنچ، چهار. حالا هم که می نویسم، قصدم این است که خودم از نوشتن راضی باشم. از استمرار داشتن. از زنده بون موضوع. راضی بودن از خود که اهمال کاری نمی کنم و ...
در این مدت کلی حرف داشته ام که ننوشته ام. از جنگ تا بی آبی. از وطن تا بی وطن ...

مثلا ننوشته ام که وقتی پست مرور ویرگول در اردیبهشت ماه را خواندم و کاربری با تولید 184 پست در یک ماه را دیدم، من هم برنامه ریزی کردم برای نوشتن در خرداد ماه. کاربری مورد اشاره، در واقع روزانه شش پست منتشر کرده بود، ولی من برنامه داشتم حداقل روزی یک پست منتشر کنم که استمرار در نوشتن داشته باشم. این باعث می شد هر روز دنبال سوژه باشم برای نوستن و بهانه داشته باشم برای استمرار. یادم است یکی از نویسندگان فعلی که کتاب هایش هم خوب می فروشد می گفت که هر شب حداقل 150 کلمه را می نویسد. سوژه پیدا می کند و دستکم 150 کلمه می نویسد تا نثرش فرامش نشود. با کلمات درگیر بود تا بتواند بیشتر و بهتر بنویسد. من هم چنین تصمیمی داشتم؛ اما بعدش همه چیز با هم مخلوط شد. ترافیک کاری، خستگی، شلوغی های الکی زندگی و ناگهان جنگ. شاید هم همه این ها بهانه باشد برای فرار از نوشتن...
این جنگ لعنتی مثل کرونا؛ بخشی از خاطراتمان را اشغال کرده و حالا امیدواریم که دیگر مثل کرونا با سویه های جدید برنگردد. واقعا می شود این خواسته و دعای دسته جمعی ما محقق شود و حداقل دوباره درگیر جنگ نشویم؟ (آرزوی مثبت می کنم که یک وقت دچار خطا و اشتباه و برخورد قاطع بر اساس لایحه "مقابله با انتشار محتوای خبری خلاف واقع" نشوم). دعای دسته جمعی را که نوشتم یاد یکی دیگر از ننوشته های خودم افتادم. دوست داشتم بعد از جنگ حرف داریوش اقبالی در سال گذشته را باز نشر کنم. آنجایی که او گفته بود: «در کولهپشتی سربازان خارجی آزادی پیدا نمیشود». این را روزی باید می نوشتم که اسرائیل جان بیش از هزار نفر از هم وطنانمان را گرفت. هزار خانواده، نه. اشتباه می کنم یک ایران دلشان گرفت، قلب شان تیر کشید و خونشان به جوش آمد از کشته شدن هم وطن بی گناه خویش.
از جنگ لعنتی که گذشتیم دوست داشتم از وطن بنویسم. از وطنی که حرم بود و بعد یک بار و ناگهانی تبدیل شد به آغل. قلبمان نباید تیر بکشد که وطن، حرم، خانه بعدا می شود آغل؟ البته نمی شود انتظاری هم داشت از آن جعبه جادویی که چنین صدایی از آن بیرون آمد. همان جعبه هم یک روز گفت بروید. گفت هر کس رفاه بهتر می خواهد جمع کند و از ایران برود... آخ که قلبمان چه قدر تیر می کشد وقتی یادمان می آید که آن جعبه جادویی چنین صداهایی از خودش در می آورد. ما کجا برویم که خانه مان همین جاست. ما فرزند ایرانیم. به قول چاوشی "آخه من کجا برم رمضوناش رنگ ربنای مست شجریان باشه".

اگرچه عده ای هم رفتند. اگرچه متولد این خاک هستند و مدارک هویتی ایران را دارند؛ ولی رفتند و هویتشان شد برای کشوری دیگر. احتمالا ما به آن ها پناهنده بگوییم. ولی واقعا آیا هیچ پناهنده ای دلش برای خانه تنگ نمی شود؟ چرا وطن یا هموطن گونه ای با او رفتار می کند که او پناه ببرد به دیگری؟ مثل پسر بچه ای که آنقدر سیلی خورده است که خانه همسایه را به خانه خود ترجیح می دهد. باز هم بگذریم...
وقتی یک ایرانی حالا با هویتی دیگر بعد از جنگی که دلمان را خون کرد، بایستد کنار یکی از سردمداران آن جنگ و با او عکس یادگاری بگیرد ما باید چه کنیم؟ باید لعن و نفرینش کنیم یا باید خودمان را تنبیه کنیم که چرا راه خروج را نشانش دادیم؟ چرا به او گفتیم برود از این خاک....بگذریم.
حرف از این چیزها گذشته. ما حالا نیاز به بستن زخم های عمیق دیگری داریم. زخم هایی که سالیان سال است نتوانسته ایم درمانش کنیم. ولی همین حالا هم زخم های دیگر سر و کله شان پیدا می شود. مثل بی آبی.
ما، همه و همه با هم مقصریم. از سیاستگذار و سیساتمدار بگیر که نتوانسته در چهار دهه با مطالعه و آینده پژوهی نوع کشاورزی را تغییر بدهد تا من و شمای هم وطن که یاد نداده ایم یا یاد نگرفته ایم که در جای گرم و خشکی مثل ایران باید آب را درست مصرف کرد. آب حالا یکی از چالش ها شده است در کنار برق، احتمالا در زمستان در کنار گاز. ما خیلی کار داریم و ای کاش سریعتر حل کنیم معضلاتمان را.
مسلما نوشته شش، پنج، چهار نباید فقط زخم هایمان را بازگو کند ولی چاره چیست. ویرگول حداقل این امکان را می دهد که مغزمان را از حرف ها خالی کنیم و آنقدر کلماتمان را صیقل بدهیم تا بتوانیم خوب و درست بنویسم. فعلا برای ششِ پنجِ چهار کافی است.
امیدوارم ششِ پنجِ پنج از خوشحالی هایمان، از لحظه هایی که همه با هم خندیده ایم بنویسیم...