alizz9473
alizz9473
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

غزل های حامد عسکری

غزل نوزده از کتاب سرمه

نیستی از که بپرسیم نشانی ها را

پای عشق که بریزیم جوانی ها را


رفته ای فکر نکردی که پس از رفتن تو

چه کسی درک کند حال روانی ها را


هیچ کس مثل دل بی کس من لمس نکرد

این دل اشوبی و این دل نگرانی ها را


هر شب جمعه دلم منتظرت می ماند

تا لبت تازه کند فاتحه خوانی ها را


با همان پاشنه هایی که بلند است بیا

قبرها دوست ندارند کتانی ها را


غزل سی و هفت از کتاب سرمه


مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر


درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر


بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر


هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر


رفته ای ... اما گذشت عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر


زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر


هیچ کس از عشق سو غاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر


بر بخار پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...



غزل هفت از کتاب خانمی که شما باشید


هنوز درک نکرده اند رسم دلبری ات را

به رغم اینکه به سرده اند روسری ات را

هنوز می چکد از چشم هایشان عطش این

که یک نفس به درآوری نقاب بندری ات را

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم و لهجه دری ات را

تو بوی خوب پسین های گلشن رازی

بخوان به متن خودت باز هم شبستری ات را

عروس واره من، مانده اند عتیقه فروشان

چه قیمتی بگذارند پلک مرمری ات را

خدای عشق تو بودی، کتاب عشق غزل شد

بیا قبول کنم من خودم پیمبری ات را

حامد عسکریغزلغزل نابسرمه ای
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید