بخش زیادی از جمعه ها برای ما همیشه با خواب سپری می شود. شب قبلش را به یک میهمانی خانوادگی و دورهمی دوستانه یا تماشای فیلم و سریال گذرانده ایم و بعد خفته ایم تا ظهر. طلوع جمعه ها را از دست داده ایم و دقیقا زمانی که خورشید به وسط آسمان رسیده است کمی به خود کش و قوس داده و دوباره کمی چرت زده ایم و سپس صبحانه و نهار را یکجا خورده ایم.
جمعه های زمستان طعم و بوی دیگر دارد. از یک طرف گرمای مطبوع لحاف و پتو که به تخت خوابم جذبمان کرده است و از طرف دیگر دالان نور خورشید که کم رمق ولی مداوم تابیده است بر روی پتو، گرما و لذت خوابیدن را دو چندان کرده است.
تابستان ها هم بد نیست. همان اول صبح بیدار می شویم و کولر را روشن می کنیم و لذت می بریم از خوابیدن در زیر باد آن. البته که این روشن کردن کولر هم پروسه جذاب خودش را دارد. باید منتظر باشیم و ببینیم آستانه تحمل گرما در کداممان کمتر است و کم طاقت تر از دیگری است تا دل از بالشت و پتو بزند و کولر را روشن کند.
همه این ها را گفتم که برسم به جمعه اخیر. دقیقا می شود 24 مرداد ماه سال 1404. بعد از یک هفته کاری نسبتا شلوغ که عمدتا شب هایش دیر خوابیده ام و دو شب هم ماموریت بوده ام، ساعت دو بامداد جمعه به رختخواب پناه برده ام و همان دقایق ابتدایی خواب را به آغوش کشیده ام.
نمی دانم دقیقا چه زمانی از این خواب دوازده ساعته، در میان رویاها در حال سیر بودم که دیدم در حال برنامه ریزی برای یک سفر تابستانه هستیم تا از تعطیلی تابستانه محل کار لذت ببریم. در همین حال و دقیقا زمانی که رهسپار مقصد می شدیم، برفی از آسمان شروع به باریدن کرده بود و هر چه در مسیر جلوتر می رفتیم، مسیر سفید تر و لایه های برف بیشتر و بیشتر می شدند.
حالا جالب اینجاست که در همان حال من با خودم زمزمه می کردم که برف در تابستان معجزه ای ایست. پس این برفغ یخ نخواهد زد چون هوا سرد نیست. برف ها را گرد کرده بودم و به مقصدهای نا معلوم شلیک می کردم و جالب بود که برف در هوا پخش می شد و خبری از توپ های سفید برفی نبود.

برف در تابستان گرم و خشک تهران، یک معجزه است. و ما حالا آنقدر در فکر بی آبی هستیم که حتی در رویا هایمان هم آب را می بینیم. برف ها از خاک ما قهر کرده اند و زمستان ها کمتر از قبل بر قله ها و کوه های ما می بارند و وقتی برف ها کمتر می شوند، رودها که در بهار سرازیر می شوند و بر سنگ کوها می نوازند تا برسند به چشمه ها و سدها، کم حجم تر می شوند و نهایتا آب که مایه حیات است اندک و اندک تر می شود. ای کاش خدا سرزمین ما را از خشکسالی، دروغ و دشمن حفظ نماید...
پ.ن: تصویر تقلای مردی است برای هرچه سریعتر رساند یخ به یک خانه گرم که برق ندارد. آب خنک ندارد. کولر هم ندارد و آفتاب مستقیم بر سقف خانه تابیده است و خانه پر است از گرما و آتش... شاید هم مردی است در تقلا برای نان. یخ ها را به سرعت می رساند به بساطی کوچک در کنج یک خیابان پر تردد در دل بازار، تا کمی کام مردمان را خنک کند با نوشابه و انواع نوشیدنی و برای خودش و خانواده اش پولی داشته باشد برای نان شب...