خسته بودم. یک ماه از اجباری (همون سربازی که مثلا مقدسه) تمام شده بود و رسیده بودم خانه. همان خانه ای که هر روز دعا میکردیم عوض کنیم تا هخر کس اتاقی داشته باشد برای خودش و غرق شود در آنچه که دوست دارد. وارد خانه که شدم، سلام کردم. دنبالم آمد توی اتاق. توی خودم بودم. نمی دانم به چی فکر میکردم، ولی حواسم بود که حتما باید بیست ثانیه دست هایم را بشویم. دست هایی که سیاه بود و چندتایی هم زخم داشت. به صداش به خودم اومدم
- داداش... داداش... میدونی امروز چه روزیه؟
-اول مهره دیگه...
فکر کردم حتما میخواهد از رفتن به کلاس چهارم بگوید. یا شاید از مدرسه جدیدش حرفی بزند
-نه. منظورم اینه که یه روز مهمیه. روز....
-نمیدونم... برای چی باید مهم باشه
-چون تولد اون آقاهست که برای حالش نگران بودی....اسمش چی بود؟ آهان یادم اومد محمدرضا....
و هر دو با هم فریاد میزدیم: محمدرضا شجریان.....
سلامت باشد و پایدار