لعنت می فرستم به خمپاره. به فشنگ. به تانک. به نفر بر و مین و هر چیزی که برای جنگ است؛ حتی سیم خاردار. حتی خاکریزهای و کانال ها. وقتی فکر میکنم، مادری سال ها منتظر است و چشمش به درد است که کی سفر کرده اش از راه می رسد، وقتی مادری با هر صدای زنگ زدی بی هوا یاد پسر شاخ شمشادش
می افتد، وقتی مادری به هوای آمدن پسرش، حاضر به عوض کردن و کوچ کردن از خانه نمور و سقف چوبی نیست و یا وقتی پدری با دیدن رخت دامادی به تن پسران هم سن و سال پسر سفر کرده اش، بغض میکند، اما گریه نه؛ دلم می لرزد و نفرین میکنم تمام توپ ها و تانک و گلوله هایی که شلیک شده اند و همینجاست که فکر می کنم. به این که کسی، تنش با زخم و جراحت و خون و سوزش، به ناگاه زیر خاک می ماند و ذره ذره جان از بدنش می رود. همه این ها؛ نفرت از جنگ دارد. همه این حرف ها نفرت از جنگ دارد و نمی داند با یک امری احتمالی که همیشه با بشر بوده چه باید کرد....