توی تلگرام پیام داد وقتی ساعت 12 شب بود و سایه روشن خیابان تمام هال خانه را پر کرده بود. "سلام الینا، فرهادم. خوبی؟" فرهاد! فرهاد، فرهاد. یک آن تمام ذهنم را زیر و رو کردم. کدام فرهاد. فرهاد همکلاسی شیرین؟ فرهاد پشت کنکور؟ یا ... . بیمقدمه پرسیدم کدام فرهاد. "فرهاد دیگه رفیق سهیل"
تمام ذهن و جانم پرت شد به 6 سال پیش. به دانشگاه، به دانشگاه و سهیل. سهیل ... .
سهیل ورودی 86 رشته شهرسازی بود. من معماری میخواندم. خوشقیافه بود، چشمانش سبز روشن بود و چهرهای مهربان و دلنشین داشت. گیتار میزد و من تمام عمر عاشق نوازندهها بودم. رفتیم و آمدیم و من عاشق سهیل شدم. تنها تجربۀ عشقی ناکام من در زندگی. آخر عاقبت تمام شبهای گریه و تمام خواستنها به هیچ جا نرسید و بلاخره آن تب تند عاشقی من هم نرم نرم فروکش کرد و آتشفشان پر حرارت من بلاخره برای همیشه خاموش شد.
فرهاد دوست سهیل بود با هم میخواندند. من یکی دوبار شاید هم سه بار بیشتر ندیده بودمش. حالا بعد از 7 سال بیخبر بودن حالم را میپرسید. آن شب تا 4 صبح بیدار بودم. تصاویر خاطره بینظم و ترتیب ردیف شدند. سهیل در دانشگاه، سهیل وقتی گیتار میزد، سهیل و فرهاد وقتی جایزۀ صداهای غایب آکادمی گوگوش را برده بودند.... من که غصه میخوردم، در اتاق آبی نامرتب. من که تمام روز گوش به زنگ پیامهایش بودم. من که 22 سال داشتم و اندازۀ 220 سال خوش خیال بودم.
صبح در میان هالهای محو از تصاویر آمدم سرکار. در حالی که بیخوابی کرۀ چشمم را چنگ میزد و تمام تنم خسته بود. آیلار نیامده بود. پدربزرگش فوت کرده بود. باید به آیلار زنگ میزدم حالش خوب نبود. آقای رضایی گزارش مرداد را میخواست و گزارش نواقص زیادی داشت. شاهین نگران ورودیهای سایتمان بود که حالا ریزش پیدا کرده.
نشستم و لیست تمام کارهای ناتمام دنیا را نوشتم. یک لیست بلند و بالا بود از 30 آیتمی که در این ماه باید انجام میشد و حالا نیمه کاره مانده بود. به کاغذ سفید خیره شدم و این همه ناتمام. این همه ناتمامهایی که مثل خوره روی سر من هوار میشوند. روی سر من که خستۀ خستۀ خسته بودم و کرۀ چشمم درد میکرد.