دگمههای کیبورد یکی در میان بالا و پایین میرفت و کوه کلمات کوتاه و بلند ردیف میشدند. یک چیزی یک جایی ته ته وجودم میلرزید. اما تهِ ته وجود دقیقا کجاست؟ همان جایی که سایهاش در سیاهی رویاها و کابوسها سر میخورد؟ یا همان جایی که احساسات نقیض و ضد در هم میلولند، ترکیب میشوند و آخرِسر معجونی بیسروته را روانه زندگی من میکنند.
من اصلا نمیدانم آن تهها چه خبر است؟ کدام زخم کودکی سرباز کرده و نعره میکشد، چرا تمام این روزها به یک نوع خاصی از غم و تنگدلی میگذرد. اما یک چیزی هست که تمام طی روز بالا پایین میشود، چپ و راست میپیچد و آخر شب بیخ گلویم را فشار میدهد.
نگذاشتم همینطور برای خودش بماند و برای خودم ولوله به جان بیاندازد. موبایل را برداشتم و با همراهی شصت و اشاره، شمارهاش را نشانه رفتم...
میان تختش ولو افتاده بود، خواب و بیدار با صدای کشدار نیمهشیار شلاق کلماتش را سرازیر کرد. گفتم که خوابم اینروزها خراب شده، نیمه شبها میپرم از جا و گلدانهایم را سی روز و سه ساعت است که آب ندادهام.
میگوید گور بابای گلدانها، گور بابای خواب و تمام کابوسها. خودش را خودم بیدار کردهام. باقی کلماتش در میان صدای سیما که صدایم میکند و سوالهای بیسروته میپرسد، گم میشود. ساعت از سه نصف شب گذشته و سایههای بیحال کف پیادهرو را سیاه کردهاند. تلفن را قطع میکنم، چراغ هال را خاموش و چراغ حمام را روشن میکنم. شانهام را جا گذاشتم. باز چراغ هال را روشن میکنم. اصلا چه وقتِ حمام است؟ چراغ حمام را خاموش میکنم. چراغ آشپزخانه را روشن میکنم، سراغ یخچال و خوراکیهای منجمد میروم. کیوی زبانم را لزج میکند و پرتقال قلبم را منجمد. شاید کمی سالاد پریروز. سالاد را میکشم بیرون و چنگال را میان کاهوهای پلاسیده و سس فرانسوی تکهتکه شده میچرخانم. دور اول چیز زیادی به چنگال نمیماسد. سه دور خلاف عقربههای ساعت دوباره میچرخانم. کاهوهای پلاسیده و یک ورق نازک گوجه به دام میافتد...
این وقت شب دلم سالاد دو شب پیش که با دلخوری سمت یخچال سُراندم، نمیخواهد. چراغ آشپزخانه را خاموش میکنم. چراغ هال و حمام هم خاموشند.
هال و آشپزخانه با نور ضعیف ماه و خورشید روشن شدهاند.