نارنجیِ مُرده: نامه شماره یک
اشکها چند وقت است که دوباره با من آشتی کردهاند. نشانۀ خوبی است نه؟ یه جور سرزندگی دارند، لااقل برای من. قبلتر که ریتم تند کار، رمقی برای تب و تاب عاشقی نمیگذاشت، گریه یادم رفته بود، تو میدانی گریه نکردن چقدر بد است؟ چه تلخ است؟ دلت میخواد زار بزنی اما آخرش زر میزنی. آنهم برای خودت، باید جایی نگه میداشتی برای خواب. متروی ارم سبز نه و نیم هر صبح انتظارت را میکشید...
«وابستگی» اوج تراژدی درام نیمهجانِ تو بود. برای من اما یک جور مریضبازی بود. همان مرضی که در سیاهۀ میزهای اشتراکی یکدست سفید open-officeناپدید شده بود. تنها روح سرگردانش بود که بعضی شبها وقتی مرا تنها و بیدفاع گوشه تخت مییافت، به وجودم لگد میکوبید و درد بیدرمانش امانم را میبرد. همین لگدها آخر هوس آن مرض را به جانم انداخت.
نمایشنامه دراممان را در سرم مرور میکنم. میخواهم ببینم اوج تراژدی برای من، کجای مختصات این درام قرار میگیرد. روایت را چطور بچینم که اینبار ترسهای من لحظۀ تراژیک را بسازند. دقیق میشوم، به اشکهایم فکر میکنم و بغضها. بغضیهایی که بیوقفه وسط روز قرار است بترکند. نبودن، حذفشدن، نشدن، خراب شدن... نه نه نه دلم کمدی میخواهد. این تلخاشکها را فراموش کن. بخندیم کمی. روایتها را وارونه بتابانیم، من بروم آنجا، اینجا بمانی تو. من آنجا کنترل همهچیز را از دست میدهم و همهچیز را اشتباه تلفظ میکنم. یک دل سیر میخندیم به خدا. وابستگی و دلبستگی هم میروند پی کارشان.
حدی جدی اگر بافتن این روایت دست خودمان بود چه میکردیم؟
«پس دست کیست؟»
میپرسی دیگر؟ نمیپرسی؟
یک دستش که دست آنهاست، کشوری که دیگر وطنپرستهایمان هم با طول و عرضش بیگانهاند. اینجا سهم ما تنها وعده قبری رایگان است. تصمیم نمیگیریم ما، تن میدهیم. تو میروی، من نمیآیم، نمیتوانم بیایم یا دلم نمیخواهد؟ نمیدانم درست. فکرش را هم میکنم، باز هم نمیدانم. دو دوتا چهارتا هم میکنم و نمیدانم.
راستی این روزها کلمات دوباره آشتی کردهاند. نوشتن انگار یک جور آسمان ریسمان بههم بافتن است. بهخصوص وقتی جبر واژهها در یک برونریزی قدرتمند از لایههای سیاه ناخودآگاه سر برمیآورند، وقتی ریتم واژهها بیدرنگ در مسیر سیاه تباهی، شلنگ و تخته میاندازند. من که از این بیراهههای بیسروته خوشم میآید، حتی اگر به قیمت از دستدادن تمام شبهای زندگی تمام شوند.
آبیِ تیره: نامه شماره دو
نمیدانم زخم دلتنگیهای بیوقفه پنجشنبههای تهران است یا همین خردهروایتهای رمانتیک اخیر که اینطور زمان، بیخ گلوی مرا فشار میدهد. راستی راستی احساس خفگی دارم. ولله که از این اداهای پیشپا افتادۀ روشنفکرمآبانه نیست. من خفگی را همینجا توی تنم حس میکنم.. «تنم به پیلۀ تنهاییام نمیپیچید» را فروغ خیلی درست به تصویر کشیده است. «چراغهای رابطه هم که تاریکند». اما اینجا ایوانی هم نیست که بروم و انگشتانم را بر پوسته نازک شب بکشم.
عوضش واژهها برگشتهاند. میدانی چقدر نبودنشان عذابآور بود؟ نمیدانی. نبودن، نکشیدهای! ندیدهای که دلتنگی چه زهر کشندهای دارد، بهخصوص وقتی با خیالات و زبالههای ذهنی ترکیب میشود. این روزها اگر بخواهم حتی میتوانم زجر را نقاشی کنم یا بسازم. به من یک تکه خمیر قرمز بده و کمی آبی تیره و یک سیم که روی این خمیرها شیارهایی بیاندازم، شیارهای درد که روی تن نرم خمیر قیقاج میروند.. شبیه درد پریود است. تیر میکشد دلت و افسردگی یک روز کامل به جانت میافتد. گاهی حتی روز قبل و روز قبلترش. سه روز از پا میافتی. گریه میکنی، اما دلت است که درد میکند. دلتنگ و کلافهای و خون میریزد.
کاش زنگ میزدی امشب.
خردلی: نامه شماره سه
«تمام لحظههای سعادت میدانستند که دستهای تو ویران خواهد شد»
کمکم نقطه اوج دارد فروکش میکند، به انتهای درام نزدیک میشویم، حالاست که بار دراماتیک واژهها سبک میشود. قبض گاز، برق، موبایل، شارژ خانه و اجاره را هنوز ندادم و نهایتا دو میلیون موجودی دارم. تو از جمع و تفریق بدت میآید، میدانم. اما ما متوسطیم و ناچاریم که این چرتکه را مدام بالا پایین کنیم. چرتکه هم که میدانی فقط و فقط عدد میشناسد. درام و تراژدی حالیش نمیشود، حتی برای وقفههای کمیک هم پشیزی ارزش قائل نیست. ماه است و اجاره
لعنت به این درام باستانی، کی زندگی واقعی شروع میشود، تو سرگرم عددها و نزدیکترین پروازی! من هم که در خیالاتم میچرخم. یک جورهایی پرواز میکنم. پرواز زیادی خوشبینانه است. پرواز نه، سقوط میکنم شاید. اما بهتر. میدانی سقوط هم یک شکل دیگر پرواز است، فقط جهتاش فرق میکند، بالا و پایین یک امر نسبی است، یادت میآید؟ جواب بابا بود به الهام.
چند ماه دیگر فاصله ما از یک شهر به یک مرز جغرافیایی بزرگتر رسیده و خیالات من بیشتر و بیشتر مجال سقوط دارند.
مهم نیست کدام تو واقعیتر است، رویای من از تو بارها زیباتر از خودت است.
در رویای من بارها روشنتری، رنگهای پیرهنت هزاران بار رنگینتر. تازهتر از همیشهاند، لبهایت و شیرینتر است صدایت. نیستی، هست اما رویایت. قصهای که هر شب هرجور بخواهم روایت میکنم. از پلههای متروپل چهارباغ بالا میرویم، دو پله بالاتر از تو ایستادهام، گرمم است و تنها نگرانیام، سوز سرد دلتنگیست وقتی است که نمیبینمت. درست فهمیدی، جاماندهام در آخرین روزهای تیرماه، اصفهان. عجله دارم و اینبار این دلتنگی جدید به تمام دلتنگیهای قبل اضافه شده، مردی که با یک جعبه موسیقی مرا بدرقه میکند. قلبم بعد از سالها به تپش افتاده و اصفهان زیباست، از همیشه زیباتر است، چهارباغ میخندد، رود خشک آنقدرها هم تشنه نیست، انگار با نبودن خو گرفته، نرم شده و در آغوش حاشیه سبزش همزیستی تازهای شروع کرده. صدای پرندهها را میشنوم. پوزخند میزنی میگویی آب که نیست، آن وقتها به هوای زایندهرود میآمدند.
میگویم رویاست دیگر؛ رویا! میشناسی رویا را؟
افسوس که سهام این رمزارزها خیالاتت را خشکانده است.
دستت را به من بده. فقط یک لحظه، فقط یک دقیقه به هیچچیز فکر نکن، چشمانت را ببند و همراهم بیا. بیا یک دقیقه خودمان را بسپاریم به دهانههای بازار. گوش بسپار به سروصدای ظرفهای مسیِ راسته مسگرها. چشمهایمان را جلوی شیخلطفالله باز کنیم. دستت را بگذار روی قلب من، میبینی چطور میکوبد به سینه؟
در همین یک دقیقه هم بیتابی و خمیازه میکشی. بیدار شو تو، جای من خوب است.
خاکستری: نامه شماره چهار
حالا ریتم کند و کشدار روزها افتاده روی دور تند. چشم باز میکنم شب است و چشم برهم میگذارم فردا آمده و فردای فردا. کمتر آدمها را میبینم. این برایم خوب است. برای من که زباله عذاب و ترسهای آدمها شده بودم. من که حرفها را میشنیدم و در پس حرفها، تفالههای ترسها، زجرها و فاضلاب تناقضهایشان را بالا میآوردم. تمام را دور ریختم. حالا میتوانم با خیال راحت بروم «یرما» بنشینم و به آن دخترک زیبا با موهای فر که انگار از میان داستانهای دیو و پری بیرون آمده اسپرسو و کیک هویج سفارش دهم. میتوانم اشک بریزم به یاد وقتهایی و برگردم به ریتم زندگی.
آره ریتم زندگی را از دست داده بودم هفتههای پیش. ولی به هر حال تمام تراژدیها نقطهای پایان دارند. سراسر آن روزها صدای همسُرایان در سرم میپیچید که میگفتند، بلند شو، از جایت بلند شو. فقط بلند شو و یکبار دیگر به جنگ زندگی برو. که زندگی همیشه همین است و هیچکس به خاطر عمق احساساتت مدال نمیدهد.
هر چقدر هم احساساتت ناب و واقعی باشند، اینجا یونان باستان نیست. این را هر روز با خودم تکرار میکردم. هر روز یادم میآمد که گوشهای از خاورمیانهام و جبر جغرافیاییام، پنداری همذاتی ندارد. هر روز از حساب بانکیام کم میشود و قهرمان بودن اجارهام را نمیدهد. مراسم باشکوه سوگواری تکههای شکسته قلبم هم محکوم به گرسنگی بود. هیچ تماشاچیای هم در کار نبود. بالاخره هر مراسم عزایی هم تمام میشود، خاکسپاری، هفته، چهلم. یک روز باید رخت عزا را از تن درمیآوردم و ظرف میشستم.
اشکها هم که فقط اشکند.
صورتیِ کمجان: نامه شماره پنج
به کمی هل نیاز دارم. درست شنیدی. ای کاش کمی مرا هل میدادی، که کامل از این جهان مشترکمان پرت شوم بیرون. فقط یک ضربه کوچک لازم دارم. میدانم که کار تو نیست. آنقدرها جسور نیستی که مرا هل دهی. میخواهی داشته باشی این جهان مشترک نیمهجان بیرمق را. همینطور که هست میخواهی داشته باشیاش. کاش میتوانستم با پاهای خودم بروم. کاش سالها را برمیگرداندم عقب، برسم آنجا که اولین بار یاد گرفتم یک پا را آرام بلند کنم، زمین بخورم، دوباره بلند شوم و دوباره زمین بخورم و دوباره. اما حالا پاهایم وصل است به این جهان بیرمق. دلم نمیکشد که بیگدار لگدمالش کنم و بروم. نمیتوانم. باور نتوانستن سخت است. اما نمیتوانم. چیزی در این سیاهه گنگ هست که هنوز نگهام داشته. حتی نمیدانم چیست. تو؟ تو که جهان دلخواهت روابط سهگانه و چهارگانه است. اصلا این جهان نکبت چرا هست؟ چطور ساختمش؟ چرا نگاه نکردم؟ از اول. حتما نشانهای بود. بود، ندیدم، نخواستم ببینم. نشد ببینم.
اصلا این بار دلم میخواهد شروع تراژدی را تغییر دهم. اگر لحظه اوج و رنج تراژیک را بیاورم اول، آخرش همانجایی است که اوضاع آرام است. تغییر را میاورم اول و تا میتوانم زجر میکشم. آنقدر که آهم در میآید و هرچقدر که جهان جا دارد گریه میکنم که بتوانم امروز که آخر این درام است، آرام باشم، که امروز به آن نظم اولیه تراژدی برگردم. ضد قهرمان هم هنوز وارد عمل نشده، نیستی و تمام کشمکشها هم تمام شده.
آخر تراژدیمان من راه میروم میان سایههای چنارهای چارباغ. هنوز تو را ندیدهام و ذهنم درگیر «افسانه» نیماست و باز فروغ میخوانم:
و گوش میکنم: نه صدائی
و خیره میشوم: نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
«دیگر غبار مقبرهها را هم
برهم نمیزند»
سبز سیر: نامه شماره شش
«خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه»
و حالا نرم نرم دارد میمیرد آن جوانههای سبز. حالا آن گیاه نمناکی با دستان خودم بزرگش گردم باید هرس شود و به گورستان سپرده شود. اما باغبان نمرده، هنوز میشود گیاه جدید کاشت. شاید هنوز بشود بذری پیدا کرد و به امید روز در سیاهی خاک، دفن کرد. هیچکس نمیداند آینده چیست و چرا روزهای حال اینطور بیامان به دنبال اشک و آهاند. من با ریزههای اشک آشنایم، حتی اگر سالها باشد که نباشند. میدانم کِی، چرا و چطور بیوقفه بر باغ من سوار میشوند و چرا گاهی همهچیز در یک قلب عاشق خلاصه میشود. البته فقط گاهی. وقتهایی که باید گلهای باغچه را آب بدهم و علفهای هرز را هرس کنم. هرس کردن بلد نیستم. هرس کردن کار باغبانهای ظالم است. من تمام گلها را دوست دارم، حتی همین علفهای هرز را. دلم نمیآید، حتی اگر تمام دنیا با شست و اشاره باغبان نادان را اشاره کنند که تمامش کن. که هرز است، که اصلا هرز یعنی هرس. من نمیتوانم. دلِ کندن ندارم. باغ من بزرگ است. باغ من آنقدر سبز است که این هرزها آسیبی نیستند. مگر آن همه زمستان نداشتیم، بالاخره که یک روزی تمام این گلها خشک میشود؛ روزی که زمستانِ زمستانهاست. پس چرا حالا دست به تبر شویم؟ حالا که بهار است و رویش، حتی اگر «آپریل ستمگرترین ماهها باشد و گلهای یاساش را از زمینهای مرده برویاند.»
بیا! میدانم بهاری نیست و تمام بهارها خزان است. میدانم این باغ خشکیده است، قبل از آنکه چشمانت روی این سطرها بچرخد و قلبت... قلبت؟ قلب ات؟ نمانده قلبی. سالهاست زیر برف زمستان است. بیا من دلم هوای بهار کرده است، هوای آن بهارهای بچگی، هوای لذت کودکانه عیدی و سفر به اهواز. اهواز که همیشه بهار است. اما بهار من و تو خیلی وقت است دو قطب مخالف است از زمین.
میگویند نوشتن احیای بهار است، بهاری مرده که لابهلای سطرها جا خوش کرده. میگویند نوشتن شبیه بهار است، پر از زایش. خزان قلب من که بهارهاست درد میزاید. اما تو بیا، نترس هوا که خوب است. شلنگه و تخته نیاندازیم در این خزان؟ خزان بعدی معلوم نیست کدام بهار قرار است روایتمان کند.