الینا الله بیگی
الینا الله بیگی
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

معجزه سوزان روشن: بانوی دو عالم

-یلدا امسالو چیکار کنیم؟

-همون کاری که هر سال می‌کنیم دیگه. هر کی بی‌خونوادشه، میگیم بیاد اینجا.

از اونجایی که عاشق لیست نوشتنم، سریع دست به قلم شدم که ببینم کدوم یکی از دوستای من و امیلی (خواهرم) مثل خودمون تهران غریبه‌ان و پیش خونواده‌هاشون نیستن. میونه‌های لیست داشتم فکر می‌کردم، نکنه رفیقامون به هم نخونن. نکنه جمع به هم نیاد، نکنه...

«ولش کن بابا»

اینو به خودم گفتم. یلداست دیگه. آدم‌ها دورهم جمع میشن. چه اصراریه همه به هم بیان. یاکه نه، نیان. گفتم بیا اصلا چک نکنیم هرجوری شد، شد. به هرکی‌ام میگیم یه چیزی برداره بیاره.

احمد اول از همه اومد، رفته بود نشر چشمه کتاب بخره و بعدش اومد اینجا.

-انارهاتون کو؟ تم قرمز نپوشیدین؟ خوشم میاد یه شب یلدا هم به خودتون زحمت ندادین یه پذیرایی درست حسابی بکنید.

-علیک سلام. بچه‌ها قراره بیارن. خودت چی آوردی؟

وسط جدل‌های ناتمام احمد، آقای مترجم رسید. فکر نمی‌کردم آقای مترجم با اون ابهتش با یه ظرف انار پاشه بیاد. احمدم نه گذاشت، نه برداشت: «از این رفیق‌های آدم حسابی هم دارید و ما نمی‌دونستیم؟»

امیلی برای فرار از بحث یا شایدم احمد، رفت یه سری میوه پوست بکنه. یه ذره بعد نسیم رسید با یک کیک انار که دیزاین انارش خراب شده بود. کارشه نسیم، کیکاش خوشمزه است، اما تزئیناتش همیشه کج و کوله در میاد.

یه کم وقت بعد، شاهین رسید. از شیفت سربازی، خسته و رنگ‌پریده. چشمش به جمال آقای مترجم که افتاد، گل از گل‌اش شکفت.

«رامییییین! تو با امیلی، الینا دوستی؟ نمی‌دونستم. اینا از این رفیق آدم حسابی‌ها نداشتن. ترجمه جدیدتم خوندم و کیف کردم»

دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من و امیلی رو می‌بلعید، یا دستِ کم احمد و شاهینو.

نسیم که کنجکاو شده بود، پرسید، «چی ترجمه کردین؟»

چشمتون روز بد نبینه، همین که اسم کتابو شنید، صورتش رفت تو هم و با عصبانیت گفت:

«میشه بدونم چی شد که از ضعیف‌ترین منبع ممکن برای بخش قاجار استفاده کردید؟ اونم در بخش زنان؟ این‌همه منبع درست درمون، صاف باید دست می‌ذاشتید روی این؟»

دردسرتون ندم که بلوایی به‌پا شد اون سرش ناپیدا. احمد تیکه می‌نداخت، شاهین با ملایمت از آقای مترجم حمایت می‌کرد، نسیم صدای آرومش به فریادها بدل شده بود و امیلی هر آنچه در توانش بود، انجام داد و فقط بحث‌ها سنگین‌تر شد. دیدم که این بحث که جمع‌شدنی نیست. باید یه جوری این جمعو جمع کرد. رفتم سراغ یگانه راهکار نجات جهان: سوزان روشن و ناباوری.

بی‌مقدمه ناباوری رو پخش کردم و خودم شروع کردم به رقصیدن.

همه صداهاشونو بردند بالاتر و هیچ‌کس نیومد وسط. من که بیدی نبودم که با این بادها بلرزم و بالعکس. علاوه بر این نور رو هم کم کردم، با اومدم امیلی به صحنه رقص، نسیم هم بهمون اضافه شد.

فقط یک درجه صدای بلندتر لازم بود که احمد و شاهین و آقای مترجمو بکشونه وسط و البته از توانایی‌های بانو روشن هم نگذریم که چطور اون چهره‌های عبوس و اخمو رو به عشوه و نازهای شیش و هشت گره زد.

اون خنده‌ها و دلبری، یا وعده‌های سرسری، کدومو باور بکنم؟ موندم من و ناباوری؟

وسط مسط‌های رقص از آقای مترجم پرسیدم، حالا جدی جدی کدومو باور کنیم؟

-دلبری، فقط دلبری

بعد عنوان کتابش، این آخرین جمله‌ایه که از آقای مترجم یادم مونده.

#یلدای دوست داشتنی

شب یلدایلدای دوست داشتنیدوست داشتنی
نوشتن، بهترین مرهم جهان برای تنهایی‌های پرسروصدای من است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید