آی دکتر جان، چی بگم؟
حالم خوب بودا، امیدوار بودم، خوشحال بودم. یهو رییس اومد و یه سفر کاری غیرمترقبه کرد توی آستین ما. خیلی بد موقع. سفر را رفتم، راحت بود ولی خب ناراضی هستم ازش، بی فایده بود برا من. حمالی ها برای ما است، استفاده اش برای رییس.
دیروز برگشتم. رفتم یه چیزی که شبیه مهمونی یا گردهمایی بود. خورد توی حالم، خورد تو ملاجم، خورد تو برجکم. دیدم انگار هیچ جور توی معادله نقشی ندارم. یه پارامتر هستم با ضریب خیلی کوچیک، قابل صرف نظر کردن هستم.
یهو خورد تو ملاجم. دیدم سر کار هم که همینه! هیچ گوهی نمی خورم. گفتم بذار دایره تحقیقات را گسترش بدم، دیدم توی کل دنیا و کائنات هم هیچ پخی نیستم.
خلاصه که دکتر جان دچار انقلاب زمستانی روح شدم، دچار انقباض تئوریک روحی شدم. رفتم سر کار، یه چند تا آهنگ غمناکطور گذاشتم توی هدفون. و بعد دچار همنوایی رزونانسمحور پوچانگاری برگشت ناپذیر شدم.
بگو دکتر جان. بگو از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
هر چی گشتم دنبال یکی که بتونم باهاش این حرفها را بزنم کسی را پیدا نکردم. واقعا به کدوم خری میشه این حرفها را زد غیر از خودت دکتر جان؟ شما هم البته به خاطر شغلت داری گوش میدی وگرنه که الان داشتی حال و احوال منشی ات را می پرسیدی.
بذار یه دو تا آهنگ با موبایلم پخش کنم، تو هم چایی ها را بیار. همین جا دنده بشیم روی مبل، لم بدیم و فحش خواهر مادر بدیم به این روزگار مادر به خطا.