چه خبره دکتر؟ چرا اینقده هوا گرمه؟ انگار در جهنم را باز کرده باشند. پختیم بابا. شما دکترها چکار میکنین پس؟ اینهمه ادعای علم و پیشرفت، پس نتیجه اش کو؟
البته شما که خوش خوشانت است. اینجا که کولر گازی و تهویه داری، ماشینت هم که کولر داره، توی خونه هم باز خنکه. دمت گرم البته، نوش جونت، ما که بخیل نیستیم. ولی خب وقتی ما از توی کثافت و گرما میایم اینجا و اعصابمون تخمی تخیلی اه نذار به حساب عقده های کودکی و شرایط سخت خانواده و فلان و بهمان. بذار به حساب همین گرمای جهنم و عرق سوز و کلافگی.
گفتی بعضی وقتها بگردم دنبال خاطره های خوب. درسته؟ خب بذار اینو برات تعریف کنم:
یه بار قرار بود دوتایی بریم پارک جنگلی دوچرخه سواری. سوار دوچرخه حدود 10 متر که رفتیم یهو بارون نم نم شروع شد. تا به خودمون بیاییم بارون تند شد. رفتیم زیر یه درخت موندیم تا بارون سبک بشه. بعدش رفتیم تا یه آلاچیق خوشگل و خالی. اونجا که رسیدیم باز بارون تند شد، همونجا موندیم تا قطع بشه. بهش گفتم میخوای بشینی؟ خواستم سر صحبت را باز کنم. گفت: نه تو بشین من سر پا راحت ترم. هنوز میخواست فاصله اش را حفظ کنه. خداییش خیلی با حیا بود.
توی راه برگشت دوچرخه را گرفتیم دستمون، پیاده قدم میزدیم. بارون بند اومده بود، زمین خیس بود. می دونست دوستش دارم، هرچند هیچ وقت واضح بهش نگفته بودم. شرم میکردم. ولی هرکسی بود میتونست بفهمه که دوستش دارم. نمی دونستم حس اون بهش چیه. ازش پرسیدم: دنبال چی هستی تو؟ چی تو زندگی ات کمه؟ می دونستم برخلاف من کارش را دوست داره، خانواده اش خیلی گرم و متحد هستند. میخواستم بهش بگم که من همیشه یه جای خالی توی دلم داشته ام، همیشه یه جورایی حس تنهایی داشته ام.
پرسیدم تا حالا احساس کردی جای چیزی تو زندگی ات خالیه؟ گفت کاش میشد بعضی حرفها را راحت زد، ولی نمیشه. ولی به قول اون دیالوگ «علی مصفا» با لیلا حاتمی، «یه چیزایی هست که نمی دونی».
توی دلم گفتم: حتی اگه تا الان هم نمی دونستم الان دیگه می دونم...
بقیه راه را توی سکوت قدم زدیم، زمین خیس بود، ابرها کنار میرفتند، آفتاب دم غروب کم کم از پشتشون بیرون می اومد.
درجه کولرت را ببر بالاتر دکتر، یه چایی هم بیار. بذار سرد و گرم روزگار را همزمان بچشیم.