دکتر! الحق و وَل-انصاف که گوه تو این وضعیت!
بیرون هوا نیمه ابری، آفتاب خوشگل میزنه به درخت های خشک و علف هایی که تازه دارند سبز میشند.
داخل؟ داخل اتاق اصلا حوصله کار کردن نیست. همش وقت تلف کنی و علافی و بی حوصلگی. من خیال میکردم این اوضاع بالاخره بعد از چند روز شرش کم میشه و میره. اما انگار نه چیزی میتونه ما را از این وضعیت بکشه بیرون و نه برعکس.
دیگه دارم به نقطه ای میرسم که حالم از خودم به هم میخوره. دارم میشم یه آدم بی استفاده و بی اراده که در حال حاضر هیچ نفعی برای هیچ کسی نداره. از لحظه لحظه ی روز و شب دارم متنفر میشم دکتر. میام سر کار، حقوق میگیرم، کارهام عقب افتاده ولی هیچ کار مفیدی نمی کنم. صبح را شب میکنم، میرم خونه، وقت را تلف میکنم، به زور به خواب میرم، بعدش به زور از خواب پا میشم و همینجوری تو یه سیکل معیوب نفس میکشم.
این وسطش هی اینستا چک میکنم، هی تلگرام چک میکنم، هیچی هم توشون نیست.
یعنی اصلش اینه که ذهنم بیرون از محل کاره. حسابی هم درگیره. فعلا اون چیزی که بیرون از محل کار وجود داره برام مهم تره. و خب اینکه میخوام کارم را عوض کنم هم بی تاثیر نیست. همه چیز برزخی شده.
حالا می فهمی چرا میگم گوه توش؟
دلم برای اون چایی ارغوانی هات تنگ شده دکتر. باقلای خوب از یزد برام فرستاده اند. میخوای دفعه بعدی بیارم با چایی بزنیم و ز غوغای جهان راحت بشیم؟