دکتر، حقیقتش اینه که یادم نمیاد. خیلی از جزئیات و حوادث و خاطرات را یادم نمیاد. حالا یا کلا همون موقع توجه نکردم بهشون یا اینکه به مرور زمان از یادم رفته. حالا شما بپرس مثلا دفعه دوازدهم که همدیگه را دیدیم کجا بود کی بود، چی خوردیم و چی گفتیم؟ من که یادم نمیاد، اونو نمی دونم.
یه چیزهایی هست ولی که قشنگ توی خاطرم باقی مونده. مثل اینکه یه آدم آلزایمری یه دوربین عکاسی داشته باشه که از بعضی اتفاقات باهاش عکش گرفته باشه.
مثلا یادمه اولین باری که ناخودآگاه فهمیدم دوستش دارم وقتی بود که توی دانشگاه نشسته بودم پشت کامپیوتر. و خیلی ناخودآگاه داشتم به این فکر میکردم که یه شال پارچه ای آبی خوشگل براش بخرم و هی تصور میکردم که چقدر شال آبی بهش خواهد اومد. هی تصور میکردم اگه شالی که میخرم آبی کمرنگ قاطی سفید باشه چه شکلی میشه، اگه آبی پررنگ و سفید باشه چه شکلی میشه. اگه اون آبی ها نقش گلهای ریز داشته باشند چطور میشه، اگه نقش پرنده های کوچیک داشته باشه چطور میشه؟ اگه از آبی تیره شروع بشه و کم کم به آبی کمرنگ برشه چی؟ آبی تیره چطوری بهش میاد؟ آبی فیروزه ای چطور بهش میاد.
یهو به خودم اومدم و دیدم بدون اینکه خودم متوجه بشوم دوستش دارم. از همون به بعد، برای من شال همیشه نشانه عشق بوده. به نظرم وقتی کسی شال هدیه میده، داره میگه «دوستت دارم». و از اون به بعد هر وقت که اون نفر دیگه شال را می پوشه، داره جوابش را میده که «منم همین طور. دوستت دارم هنوز».
حالا گذشته ها را بریز دور دکتر. چایی را بردار بیار که از گرما هلاک شدیم. بذار لااقل اگه از گرما مردیم قبلش چای مون را خورده باشیم.