دکتر جان، ما اگه چند روز نیاییم مطبت تو اصلا سراغی از ما نمی گیری ها! درسته رابطه مون رابطه بیمار و پزشکه، ولی خب اگه سراغ ما را نگیری فکر میکنم به خاطر پوله که میشینی پای حرفهام.
البته خب دکتر جان کیه که بیمار نباشه؟ هان؟ من هم که خودم یه پا روانشناس شدم تا الان. یعنی یه جورایی شما هم بیمار من هستی. رابطه مون دوطرفه و متوازن است.
یه چند وقتی درگیر سفر بودم و خرید کردن برای خرت و پرت های خونه جدید. داریم بلند میشیم از جای قبلی. کوچیک و تنگ بود دکتر جان. خلق آدم توش میگرفت. یه جای دلباز و جادار میخوام. کارم را دارم عوض میکنم. توی یه شرکت دیگه کار پیدا کردم. سه ماه دیگه میرم اونجا. حقوقش بیشتره، رئیسش هم مثل رئیس فعلی نیست، بچه باحاله.
گفتم حالا که یه کم دستمون بازتر میشه، خونه را هم عوض کنیم. حالا همه اینها دست به دست هم داده و دیگه حوصله کار کردن ندارم دکتر. به اندازه آب دهن سگ هم ارزشی نداره برام. یه جورایی به هیچ جایی ام نیست. انگیزه تکون خوردن ندارم دکتر جون. دوباره فرو رفتم توی باتلاق. روانم قفل شده انگار دکتر جون.
بذار زیر میکروسکوب این لعنتی را، این پریشان آشفته را درمان کن دکتر جان. بگو کجای فلان مان بهمان شده. بنویس یه نسخه شفابخش روح. یه آبی بریز روی این آتش دود-دار. یه ماساژ تجویز کن برای این روان کوفته شده، بمان اون سرانگشت شفا را روی اعصاب و روان ما.