دکتر جان! این همه پول میگیری از ما بابت مشاوره، ولی هر بار که اومدیم اینجا شما فقط نشستی روبروی ما و هی ما را سیخ کرده ای که حرف بزنیم. خب پول چی را میگیری؟ شما هم یه چیزی این وسط بپرون که آدم حس نکنه پولش داره دود میشه.
حالا اینکه من از گذشته حرف بزنم چه دردی را دوا میکنه؟ تمام شد و دیگه هم برنمی گرده. هی هر سری میای ما را وادار میکنی به شخم زدن گذشته.
خب حالا اونطور هم نیست. من خودم هم گه گاهی میرم تو فکر و خیال و رویا. یک راست میرم تو گذشته. هر بار هم سعی میکنم که وقتی توی گذشته هستم بعضی تصمیم ها را یه جور دیگه بگیرم، بعضی حرفها را یه جور دیگه بزنم، بعضی جاها را نرم، بعضی کله شقّی ها را نکنم، بعضی ترس های الکی را بذارم کنار. خلاصه از این ماجراها.
حالا شما هم ما را میفرستی تو گذشته ها. خب بعدش چی؟ چکار میخوای بکنی؟ خیلی هم خفن باشی، تازه میشی نوشداروی بعد حماقت رُستم!
دکتر جون، خیلی از موقع ها لازم بود که یه نفر کنارمون باشه و هر چند یکبار یکی میزد پس کله مون. شاید به خودمون میومدیم. ما که از این امکانات نداشتیم. هر کسی کنار ما بود ترجیح داد کله مون به سنگ بخوره! کاش یکی بود که هرچند وقت یکبار یه سقلمهای، کفگرگی ای، تلنگری چیزی میزد بهمون. بی امکانات بودیم دکتر جان. تو همه چیز بی امکانات بودیم. و الا چه بسا الان به جای اینکه من روبروی شما بشینم، شما روبروی من نشسته بودی!!
حالا می دونی از اون بهتر چیه دکتر؟ اینکه مثلا این دانشمندان حیفنان یه چیزی اختراع میکردند مثل دست مصنوعی که آدم پشت کله اش نصب میکرد، و خب هر وقت خواستی یه تصمیم اشتباه بگیری آینده را پیش بینی میکرد و یکی میزد پس گردنت. یا مثلا هر وقت سر دوراهی گیر می کردی، محکم میزد یه طرف گردنت. مثلا اگه سمت راست میزد یعنی دوراهی سمت راست را برو و برعکس.
این دانشمندا هم فقط زر مفت میزنند دکتر. دور از جون شما، فقط نشسته اند سرکلاس یه مشت مزخرف حفظ کرده اند به هیچ درد بشر هم نمی خورند. الان همین ایده ای که من دادم، واقعا ضروری ه برای بشر. ولی این جماعت تنبل وقتی ایده ی خوبی هم بهشون میدی باز نمی رند دنبالش.
کف کرد دهنم بابا. یه چایی بذار جلوی بیمارت خب. این همه پول دادی چایساز خریدی که فقط به عنوان دکور استفاده کنی؟ بریز بیار بابا.