دکتر جون، شما که ادعات میشه روان آدم ها را میشناسی بگو آدم به کجا باید تکیه کنه؟ یعنی پشتش باید به کجای چه کسی گرم باشه؟ روی کجای دیگران باید حساب کنه توی تنهایی و سختی؟
یه آدم توی این دنیا چقدر میتونه از فردیت فاصله بگیره و با آدم دیگه ای به وحدت برسه؟ چقدر میتونه با یکی دیگه «یکی» بشه؟
حالا شما که درس دکتری و پزشکی و روانی خوندی. خیلی از فلسفه سر در نمیاری. ولی من موقع جوونی که بیکار و علاف بودم میخواستم دنیا را بفهمم و بسازم و طرحی نو در افکنم نشستم چهار تا کتاب فلسفی چرند و پرند خوندم.
از من اگه بپرسی میگم مسئله ی اول بشریت تنهایی ه. بقیه مشکلات و مسائل بعد از تنهایی بروز میکنند. اول و آخرش همه مون تنها هستیم دکتر! بالا بریم، پایین بیاییم تنها هستیم. این همون مرضی است که تا حالا براش درمونی پیدا نکرده بشر. هی خودمون را به در و دیوار میزنیم، دنبال رفیق و زید و دوست و خانم و آقا میریم که شاید یه فرجی بشه. اما آخرش برمیگردیم سر همون خونه اول. میشیم همون بدبخت تنهای همیشگی.
گوه توش دکتر جان! ابر و باد و مه خوردشید و فلک در کارند که یه وقت از این چاله ی تاریک بیرون نیاییم.
فلسفه میگفت شاید خارج از این دنیا (ماورای ماده) یه چیزی باشه که این لامصب را درمون کنه. من هنوز پیداش نکردم، اگه راستش را بخوای دکتر جان.
برا همین مجبورم هی بیام اینجا، سرت را درد بیارم وقت خودم را هم تلف کنم، آخرش هم تهمونده پولم را دستی بدم به منشی ات برای حق مشاوره. ناراضی نیستم ها! ولی خب لااقل یه چایی بذار جلوی ما که دردش کمتر بشه.
بیار اون قوری قشنگت را. بیا بشین تو هم از تنهایی ات بگو دکتر جان. اختلاط کن، بریز بیرون خودت را.