شیر سنگی
پیرمرد با ظاهری آراسته وارد نمایشگاه شد؛ او استاد خوش نویسی بود و علاقه مند به مطالعه که همیشه بعد از خواندن هر کتابی، جمله های خاص و تاثیر گذار آن را خطاطی میکرد. سرسپردهی هنر بود و این بار برای بازدید از آن، به نمایشگاه بحران کم آبی آمده بود. دور تا دور سالن را نگاهی انداخت و روبروی اولین عکس ایستاد.
عکس اول، تصویر مرد روستایی با بیلی در دستش را نشان میداد که در صحرای بی آب و علف، روی دو زانو نشسته بود و اشک میریخت.
پیرمرد مقابل عکس، ابتدا به تَرَک های زمین که به آسمان التماس میکردند، نگاه کرد. به آسمانی که در روز عکاسی تنها ابر کوچکی در سینه داشت و از شرمندگی، خورشیدش را بُرد و روی تپه های دوردست انداخت. سپس به چهرهی اندوهگین مرد روستایی و بیلی که مدت ها بود مرز گِلی را مقابل جریان آب نبسته بود، خیره شد.
پیرمرد از تماشای فضای خشک عکس، زبری را روی نوک انگشتانش احساس کرد و بی اختیار چند باری آنها را به هم مالید.
بعد از تماشای عکس اول، چند قدم آن طرف تر روبروی عکس دوم در کنار بازدیدکنندهی دیگری ایستاد. بازدیدکننده از دیدن عکس به یاد ماهی شب عید افتاده بود؛ عکس به صورت بسته از تقلای ماهیِ کوچکی که روی سطح نارنجی رنگِ آب شنا می کرد، گرفته شده بود. پیرمرد اولین چیزی که در عکس نظرش را جلب کرد، قوس حلزونی بود که ماهی روی سطح آب گل آلود از خودش به جا گذاشته بود و قسمتی از آب را شبیه به اَبر و مه مینیاتوری کرده بود. آب گل آلود، شعر سهراب سپهری را در ذهن پیرمرد تداعی کرد.
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم
.
.
.
پیرمرد به فکر فرو رفت و وحشت زنده ماندن ماهی کوچک را که از آمدن رودخانه ناامید شده بود، عمیقاً احساس کرد. برکه ای که روزی زلال و پر از زندگی بود حالا به خاطر خشکسالی تبدیل به شکنجه گاه ماهی شده بود. پیرمرد به قدری محو عکس شد که طعم گِل در گلویش نشست. آب دهانش را قورت داد و به طرف عکس سوم رفت.
روبروی عکس ایستاد. زن قد بلندی پشت سر پیرمرد روبروی عکس ایستاد و از تماشای دانش آموزی که در خیابان غرق شده از گرد و غبار به خانه برمیگشت، آهی کشید و بر آمدگی شکمش را با دست راستش نوازش کرد. نگران آیندهی دختر زیبایش شده بود که تا سه ماه دیگر به دنیا میآمد.
پیرمرد با دیدن عکس، برای تمام خوزستان و مردمان خون گرم و با صفایی که بعد از تحمل رنج و سختی جنگ، حالا گرد و غبار برخاسته از تالاب های خشک، امانشان را بریده بود، نگران و متاثر شد.
با اینکه عکاس از پشت سر دانش آموز عکس گرفته بود اما چهره دانش آموز در ذهن پیرمرد برای لحظه ای با چشم هایی که از آلودگی هوا سرخ شده بود، مجسم شد. ناگهان چشم هایش دچار سوزش دردناکی شد که مجبور شد از سالن نمایشگاه خارج شود.
سرش را خم کرد و آب بطری را روی چشم هایش ریخت. خورشید در حال رفتن بود و گرما هم با او میرفت. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت؛ ساعتی که هدیه قدیمیِ همسرش بود. چرخش عقربهی ثانیه، پیرمرد را به یاد دوران خوش آشناییش با او انداخت و خاطراتی که هنوز فکر کردن به آنها، چهره اش را شاداب میکرد.
سوزش چشم هایش آرام شد، به سالن برگشت و مقابل عکس چهارم ایستاد.
عکس، پیرزن روستایی را که مشغول چیدن یونجه در وسط بیابان بود، نشان میداد. پیرمرد به خاک های آبیاری شده به دست پیرزن که وسعتِ سیر کردن شکم یک گاو را داشت، نگاه میکرد.
سرگذشت پیرزن را خاک های تشنه میدانستند که حالا پیرمرد به آنها خیره شده بود. مشهدی رجب همسر پیرزن، ۴ سال پیش از غصهی خشکسالی دق کرد و پیرزن را با تک پسرش و سه دختری که به خانه بخت فرستاده بودشان، تنها گذاشت. احمد، پسر پیرزن که از بچگی به خاطر ۶ انگشتی بودن، تحقیر شده بود، همین چند ماه پیش از کشاورزی ناامید شد و به شهر رفت؛ حالا پیرزن که سال ها برای پسردار شدن خون دل خورده بود و کنایه ها شنیده بود، تنها و دل شکسته، هر روز با چشم گریان، زمین کوچکی را آب میداد.
پیرمرد نگاه غمگینش را از روی عکس برداشت و به طرف عکس پنجم رفت.
وسط سالنِ نمایشگاه، دانشجوی جوانی که سال اول رشته عکاسی را پشت سرگذاشته بود، روی نیمکت برای استراحت کردن نشست. تا آن لحظه پانزده قاب عکس را تماشا کرده بود. مشغول تنظیم کردن لنز دوربین برای گرفتن چند عکس از فضای نمایشگاه شد.
پیرمرد روبروی عکس پنجم ایستاده بود. عکس، دخترک خردسالی را نشان میداد که با ریختن آب دریا به دهان ماهی که روی شن های ساحل نقاشی شده بود، سعی داشت آن را زنده نگه دارد. کنار پیرمرد، دو دختر جوان ایستاده بودند. یکی از آنها مقاله ای در مورد شیرین کردن آب دریا نوشته بود و به دیگری در مورد تاثیرات مخربی که از برگرداندن شورابه ها به دریا یا خشکی متوجه اکوسیستم میشد، توضیح میداد. در آخر، دختر جوان از اینکه پیرمرد عکس العملی از شنیدن اطلاعاتی که او سعی کرده بود با صدای رسا، نه تنها به دوستش بلکه به او هم برساند نشان نداد، با افاده به پیرمرد که به طرف عکس ششم میرفت، نگاه کرد.
عکس ششم تصویر کودکان بلوچی را نشان میداد که با دبه هایی در دست، در حال دویدن به سمت تانکر آب بودند که برای آبرسانی به روستا آمده بود. دبه های خالی، دور تا دور کامیون فرسودهای جمع شده بودند که اگر یک روز صبح، خراب میشد و به روستا نمیآمد، داغ عطش بر لب مردمانِ روستا الخصوص کودکان معصومی که بعد از بازی کردن در کوچه، تشنه به خانه بر میگشتند و اولین کلمه ای که به مادرشان میگفتند «آب» بود را، میگذاشت.
پیرمرد تک تک بچه هایی که در عکس بودند را جداگانه تماشا میکرد و لذت میبُرد. وقتی پسر بچهای که لباس زیبای بلوچی بر تن داشت را دید که سعی داشت دبه ی بزرگی را بردارد و موفق نشده بود، لبخند بر لب هایش نشست، همین طور وقتی دختر بچهی زیبا با مو های حنایی را دید که کفش سفید بزرگی پوشیده بود و روسری گُل گُلی اش که آن هم برای مادرش بود را روی زمین میکشید، همچون کودکیهایش به روستایی در نزدیکی آبشار پونه زار سفر کرد و خودش را کنار خواهر کوچکش در حال بازی کردن با آب دید.
پیرمرد بعد از تماشای عکسِ کودکان بلوچی به طرف عکس هفتم رفت. عکس از آهوی نیمه جانی که روی تپه های ماهور افتاده بود و از دستان مهربان محیط بانی آب مینوشید، گرفته شده بود. پیرمرد به انگشت اشارهی محیط بانی دیگر که گویا به گلهی آهوها در بالای تپه اشاره میکرد، خیره شد. سپس خراش روی پشت گردن آهو نظرش را جلب کرد. خراش برای سال ها پیش بود، در شبی که ماه مهتابش را گم کرده بود. شکارچی بی رحمی تفنگش را به طرف آهو نشانه گرفت و وقتی ماشه را کشید، عطسهی محکمی دستش را لرزاند و سبب شد تنها یکی از ساچمههای سُربی گردن آهو را خراش دهد و آهو، جانِ سالم به در بُرد. اما حالا همان آهو و شاید آهوهای دیگر از خشک شدن چشمه، در حال تلف شدن بودند. عاشقان بی ادعای محیط زیست که هر روز و هر شب با شکارچیان می جنگیدند، این بار توان مقابله با خشکسالی را نداشتند و تنها امیدشان به خدای آسمان بود که نعمتش را دوباره بر زمین ببارد.
پیرمرد درب بطری را باز کرد و با نوشیدن آب، تشنگی را که از دیدن عکس، دهانش را خشک کرده بود، رفع کرد و به طرف عکس هشتم رفت.
دانشجوی جوان از زمانی که روی نیمکت نشسته بود با گرفتن چند عکس از فضای نمایشگاه، متوجه رفتار خاص پیرمرد شد. برای دانشجوی جوان مدت زمانی که پیرمرد برای تماشای هر عکس صرف میکرد و حالتهای مختلف او مقابل هرعکس، جالب توجه و خاص بود. کفهِ ترازو کنجکاوی در حال سنگینتر شدن بود و دانشجوی جوان در کشمکش با خودش بود که پیش پیرمرد برود یا نرود. گاه به این موضوع هم فکر میکرد که اگر پیرمرد استاد عکاسی باشد میتواند نظر او را در مورد چند عکس هنری که گرفته بود، بپرسد. اما همچنان نشسته بود و به پیرمرد نگاه میکرد.
پیرمرد مقابل عکس هشتم ایستاده بود و از تماشای پل خواجو با عابرانی که این بار افسرده و بی رمق از روی آن رد نشده بودند و برعکس خوشحال و سر زنده، جاری شدن زاینده رود را بعد از مدتها جشن گرفته بودند، لذت میبُرد. هر گوشه ای از عکس پُر بود از پیر و جوان، دختر و پسر، که حتما از صدای دلنوازِ دیدار زایندهرود با ستون های چشم انتظار خواجو، آوازهای عاشقانه خوانده بودند، بخچهی کدورت هایشان را در زایندهرود رها کرده بودند و لحظه های شیرین با هم بودن را با افسوس گذشته و نگرانی از آینده، تلخ نکرده بودند.
فضای عکس، پیرمرد را به سالهای جوانیاش برد، درست به نقطهی عطف زندگیاش، در یک روز بهاری. آن روز مثل همیشه از پل خواجو رد میشد تا به مغازه کتاب فروشی پدرش برود، اما با دیدن مرد نقاشی که کنار مجسمهی شیر سنگی نشسته بود و از دختر ویلچر نشینِ زیبایی نقاشی میکشید، رفتن به کتاب فروشی را به تعویق انداخت. نیرویی عجیب او را به طرف بوم نقاشی کشید، پشت سر مرد نقاش به درخت تکیه داد و به تماشا ایستاد. در تمام مدت چشم از روی دختر ویلچرنشین و تصویر زیبایش که با رقصیدن قلموی ظریف، بر روی بوم نقش میبست، برنداشت. دختر ویلچرنشین احساس دلنشینی از دیدن مرد جوان که پشت برادرِ نقاشش ایستاده بود، بر قلبش نشست. آن روز بدون هیچ اتفاقی گذشت؛ اما هر دو آنها تا مدتها تصویری زیبایی از یکدیگر را مدام در ذهنشان مرور میکردند؛ تا اینکه یک ماه بعد، دختر ویلچرنشین به طور اتفاقی برای خرید کتاب به کتاب فروشی آن سوی پل رفت و مرد جوان را پشت پیشخوان فروشگاه دید و همانجا اولین صفحه کتاب عشق، ورق خورد.
نمایشگاه شلوغ شده بود. دانشجوی جوان بالاخره از روی نیکمت بلند شد و به طرف پیرمرد رفت. دختری جوان به همراه بانوی ویلچرنشینی وارد نمایشگاه شدند؛ در حال صحبت کردن از کنار دانشجوی جوان گذشتند. دختر جوان، ویلچر را کنار پیرمرد نگه داشت و صورت پیرمرد را بوسید. دانشجوی جوان شگفت زده ایستاد. تماشای پیرمرد که با زبان اشاره مخصوصِ ناشنوایان، با همسر و دخترش حرف میزد، با ارزشترین عکسی بود که در ذهن او قاب گرفت.
پایان