almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

کفش

کفش

پیاده از خیابان فردوسی رد می شدم که نگاهم به یک جفت کفش چرم مردانه افتاد. هر قدمی که به فروشگاه نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می زد و نفس هایم آرام تر.

کاملاً شبیه به کفش های او بود! معصوم و مبهوت به ویترین فروشگاه خیره شدم. تمامی اش را دیدم. شانه های پهنش، چهره مردانه و جذابش را، درست مثل سه سال پیش که بدون خداحافظی ترکَش کرده بودم. انگار او هم با آن چشم های عسلی به من خیره شده بود.

وارد فروشگاه شدم. به فروشنده با اشاره به کفش قهوه ای رنگ گفتم:«یک جفت از این کفش رو می خواستم»

فروشنده پرسید:«چه سایزی؟»

گفتم: فرقی نمی کنه؛ این کفش رو برای دکور خونه م می خوام.

فروشنده از تعجب چند ثانیه مکث کرد و گفت: «الان همونی که تو ویترین هست رو براتون میارم» و با لبخند ادامه داد«این کار به قدری زیباست که آدم دلش نمیاد بپوشتش».

پایان

مینیمال داستانداستان کوتاه کوتاهنویسندگی
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید