ویرگول
ورودثبت نام
almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

یک روز با " هری "

هری: سلام ویلیام عزیز!

ویلیام: سلام خوشتیب دوست داشتنی!

هری: میز کنار پنجره رو رزرو کردم.

ویلیام: عالیه. میگم غذا چی سفارش بدیم؟

هری: فکرشم نکن، غذایی که دوست داری رو سفارش می دم " فیش اند چیپس"

ویلیام: بهتر از اینم مگه میشه.

گارسون: خوش آمدین. نوشیدنی چی میل دارین ؟

هری: شراب سفید

ویلیام: آب لطفا

هری: همسرت چطوره؟

ویلیام: خوبه برای مصاحبه مطبوعاتی به منچستر رفته. میگم مرد ، تو همچنان می خوای مجرد بمونی؟ موهات دارن سفید میشن!

هری: ها ها. دلیل ازدواج نکردن من به خیلی وقت پیش بر می گرده. حوصله داری برات تعریف کنم از عشقی که فرجام خوبی نداشت؟

ویلیام: حتما. می خوام ببینم کی بهترین دوست منو از ازدواج کردن محروم کرده؟ تا حسابی حالشو بیارم سر جاش.

هری: پس خوب گوش کن

اوایل دسامبر  2009 بود. اون روز ها رو خوب به یاد دارم. ساعت ۱۰ صبح، قرار مصاحبه برای کار، در یکی از  بزرگترین فروشگاه های لندن داشتم. میدانستم بایستی شیک و مرتب باشم. در حالی که حوله در دستم بود،  یاد هنر پیشه معروف افتادم که داستان نشستن موهایش، در روز انتخاب مدل برتر، موجب زیبایی دو چندانش شده بود. فقط بدنم را شستم و با کمی ادکلن تام فورد خودم را خوشبو کردم. تا فروشگاه که در خیابان" کارنابی" لندن  بود، کمتر از نیم ساعت فاصله داشتم. نم نم باران می بارید. چترم را باز کردم و پیاده به راه افتادم.

****

درب فروشگاه را باز کردم . صندوقدار در گوشه سالن، پشت میز نشسته بود. برای معرفی به سمت او  رفتم.

سلام وقت بخیر؛  من هری هستم و قرار مصاحبه داشتم.

صندوقدار: خوش آمدین، بفرمائید تا راهنماییتون کنم.

از پله ها به طبقه دوم رفتیم. از کنار لباس های زیبا که برندهایشان، معمولی نشانم می دادند، گذشتیم. صندوقدار انتهای سالن را نشانم داد و رفت. به اتاق مدیر فروشگاه رسیدم، در زدم . صدای دلنشینی گفت: بفرمائید. وارد اتاق شدم با دیدن زیبایی و جذابیتش ، در یک لحظه بدنم تبدیل به کوه یخی شد که تنها، برق چشمانم جریان داشت.  با لبخند گفت: بفرمائید و شروع کرد به پرسیدن سوال های مختلف در مورد شغل قبلی ، میزان تحصیلات و ...

سعی کردم با طمانینه، پاسخ بدهم تا شاید نظر او را جلب کنم. همه چیز  خوب پیش رفت و  هنگام خداحافظی وقتی دست دادیم به او گفتم: من از صحبت کردن با شما خیلی لذت بردم، ممنونم.  او با متانت خاصی گفت : خواهش میکنم ، لطف دارین.  با شما تماس خواهیم گرفت.

تو راه برگشت، مدام به او فکر می کردم ، همه چیز داشت ظرافت ، جذابیت ، صدا و فیزیک خوب. چطور می شه یه انسان همه این ها رو داشته باشه ؟!  سر راه، یک شیشه آبجو گرفتم و به پارک "هاید" که نزدیک منزل بود، رفتم. روی نیمکت  به تماشای دو  قوی سیاه که وسط دریاچه بودند،  نشستم. هوا خنک بود شاید هم سرد . شالگردنم را  به صورتم نزدیک تر کردم تا شاید گرمای دستش را بیاد بیارم . با خودم فکر کردم  ای کاش او هم از من خوشش می آمد...

وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود. یک لیوان قهوه درست کردم و کنار پنجره ایستادم . چشمانم دوخته شد به  قرمزی چراغ چهار راه و محو اتفاقات امروز شدم . با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و با خوشحالی گوشی رو برداشتم .

الو سلام بفرمایید: "سلام هری، حالت خوبه؟"

من که از تماس تو هم خوشحال شده بودم و هم ناراحت ، گفتم: خوبم تو چطوری؟

بعد، تو پیشنهاد رفتن به سینما ، برای دیدن فیلم " Crazy heart" را دادی.

خیلی وقت بود  ندیده بودمت، قبول کردم و اون شب به سینمای" ایمپریال " رفتیم. یادمه  خوش گذشت و به نظرم فیلم خوبی بود.

****

دو روز بعد به کار دعوت شدم. یکی از بهترین روزهای عمر بودم .  محیط فروشگاه دوستانه و صمیمی بود . سه فروشنده دیگر هم  به غیر از من بودند. برای اینکه بیشتر دیده شوم زودتر از همه می آمدم و از همه دیرتر میرفتم. چند روز بیشتر به جشن کریسمس نمانده بود و مردم برای خرید تا دیر وقت در خیابان ها می ماندند. یه شب که  خیلی دیر شده بود و من  در خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم ،کسی از پشت سر اسمم را صدا زد و گفت: " هری بیا تا برسونمت" وقتی سرم رو برگردوندم مدیر فروشگاه رو دیدم که با بنتلی قرمزش به انتظار من ایستاده بود. من که داشتم ذوق مرگ میشدم، گفتم مزاحمتون نمیشم آخه... و سوار شدم.

تو ماشین موسیقی موزارت پخش می شد و او زیباتر از قبل به نظرم می اومد . با خودم فکر کردم شاید او هم از من خوشش اومده و به خاطر همین من را سوار ماشینش کرد(؟). ای کاش می تونستم بگم که چقد دوستش دارم اما  قدرت حرف زدن نداشتم . موقع پیاده شدن به خوردن یه فنجان قهوه دعوتش کردم اما قبول نکرد و رفت. آن شب غمگین تر از  شب های قبل به خواب رفتم.

روزها و ماه ها می گذشت و من تنها، در کویر محبت او، در حسرت عشق می گشتم. هر روز جذابتر و زیبا تر از قبل به نظر می رسید. از طرفی من به عنوان مردی جوان، خوش بر و رو، پیشنهاد های خوبی برای آغاز رابطه داشتم اما نمی توانستم یک لحظه هم از او چشم بردارم. روز تولدش پانزدهم نوامبر یک عطر گرانقیمت به عنوان کادو برایش گرفتم و با دسته گل بزرگی که از شصت شاخه گل رز درست شده بود به استقبالش رفتم . شوکه شده بود فکر نمی کرد که به این اندازه برایم با ارزش است . من که صورتم به سرخی گل های رز شده بود، به پهنای تمام دلتنگیهایم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. آرام شدم. چه لذتی داشت، ای کاش برای همیشه در آغوشم می ماند.

از آن روز به بعد رابطه او با من کمی صمیمی تر شد. دست مزد مرا بالاتر برد و درصد تخفیف خرید لباس، برای خودم را به ۲۰ درصد افزایش داد. چه روزهایی بود آن روزها. لحظه هایی پر از دلهره و تشویش، لحظه ای بعد، امید و هیجان، چرخه ای عجیب داشت ،لحظه هایم. اما من از او، خودش را می خواستم, نه چیزی بیشتر. روزها با کارهای مختلفی مثل تعریف از زیبایی رنگ چشمانش، مدل لباس پوشیدن و ...سعی می کردم  میزان علاقه ام را به او نشان دهم . اما نگاه و احساس او نسبت به من، همچنان معمولی بود و برای او ، تنها تفاوت من با بقیه فروشنده ها،  میزان دستمزدم بود .

کاسه صبرم لبریز شده بود و زمان آن  رسیده بود که از احساساتم به صراحت حرف بزنم.  خسته شده بودم از بس نیمه شب ها، از خواب می پریدم و تا صبح به او فکر می کردم. دیگر مثل سابق خوش خنده و سر حال نبودم. خیلی کم غذا می خوردم. بعضی وقت ها  افسوس می خوردم ، شاید به خاطر اختلاف سنی نادیده گرفته می شوم . نمیدانم شاید هم حق داشت. ولی من از  صمیمم قلب، دوستش داشتم و حاضر بودم جانم را فدایش کنم. اما گویی جان من برای او سودی نداشت. یادمه یه روز ، یکی از دوستانش که مردی خوش سیما با موی جو گندمی بود وارد فروشگاه شد و با یک شیشه شراب به اتاق مدیر فروشگاه رفت و تا آخر شب در اتاق ماند  و هنگام بستن فروشگاه با هم سوار ماشین شدند و بدون خداحافظی  رفتند. چه دنیای بی رحمی، ای کاش هیچ وقت او را نمی دیدم . آن شب پیاده تا منزل رفتم و بعد از کلی فکر، تصمیم گرفتم  فردا به همه دلهره و استرس هایم پایان دهم و از عشقم،  با او حرف بزنم.

*****

صبح شده بود. به سختی از رختخواب بلند شدم. تا صبح از استرس چند بار از خواب پریده بودم. کنارم پر از قرص های آرام بخشی بود که پهن زمین شده بودند. یادم نمیاد نیمه شب چند تا از اون قرص ها رو خورده بودم. اتاقم خیلی روشن تر از روزهای قبل شده بود به سمت دستشویی رفتم که  یکدفعه چشمم به ساعت روی دیوار افتاد !!!! ساعت ۲ بعد از ظهر بود! باورم نمیشد چطور از صدای زنگ ساعت، بیدار نشده بودم. سریع به اتاق برگشتم و به موبایلم نگاه انداختم. ۵ تا تماس از دست رفته داشتم همه از تلفن فروشگاه بود .حالا باید چی کار می کردم.  یک نفس عمیق کشیدم و  گوشی تلفن را برداشتم و به فروشگاه زنگ زدم ، الیزابت بود که گوشی رو برداشت، با صدای درد آلود, علت نیامدنم را  پیچ خوردن مچ پایم، هنگام پایین رفتن از پله ها بهانه کردم و گفتم تازه از بیمارستان مرخص شدم . الیزابت که دختر مهربانی بود گفت من با مدیر صحبت می کنم تو نگران نباش و استراحت کن. آه خدای من ببین به چه حال روزی افتادم. باورم نمیشد این منم ؟! چه قد بد گذشت آن روز.

فردای اون روز هم،  سر کار نرفتم. حال و روزم اصلا خوب نبود. برای اینکه روحیه ام عوض شود دوباره به پارک" هاید "رفتم و روی نیمکتی که پاتوق همیشگی ام  بود، نشستم . قوی زیبایی که تنها کنار دریاچه ایستاده بود، مشغول تمیز کردن بال هایش بود. چقدر زیبا و تنها بود انگار زیبایی اش در تنهایی او بود. بال های مشکی زیبا با منقار قرمزش ، بی نظیر بود .  آن طرف دختری زیبا، مشغول کشیدن نقاشی دریاچه بود .ناگهان به ذهنم رسید که بهتر است حرف هایی که می خواهم به مدیر فروشگاه بزنم را روی کاغذ بنویسم و به صورت نامه به او بدهم .اینجوری می توانستم همه حرف هایم را بدون استرس بزنم. یک قلم و کاغذ از دختر نقاش گرفتم. حتی یادمه، کاغذ به قدری بزرگ بود که آن را چند تا کردم و بعد نوشتم. از تمام احساسم ، عشقم ودلخوری هایم  چند صفحه ای نوشتم. با نوشتن نامه، گویی حالم بهتر شده بود. به خانه برگشتم و نامه را داخل پاکت گذاشتم.حالا منتظر صبح بودم تا نامه را به مدیر فروشگاه بدهم. چه جسارتی داشتم آن موقع! کاری با ریسک بسیار بالا . اما  جوان بودم و شجاع.

***********

درب فروشگاه باز شد. مدیر وارد شد. به استقبال او رفتیم. در مورد وضعیت پایم پرسید.بعد از چند دقیقه صحبت با من و بقیه فروشنده ها به اتاقش رفت.تمام مدت دستم توی جیبم بود و نامه را لمس می کردم و بعد  با خودم گفتم، کاش فکرنوشتن نامه، زودتر به ذهنم رسیده بود ،شاید اگه تا الان حرفی نزده به خاطر این بوده که یا شهامت این کار رو نداشته یا منتظر بوده اول من ، پا پیش بگذارم.

تا زمان بستن درب فروشگاه نامه در جیبم بود فرصتی پیدا نکردم که نامه را به او بدهم. هنگام خداحافظی وقتی درب را می بستیم نامه رو به او دادم و همان طور که نامه بین دستانمان بود پرسید. این چیست ؟نامه استعفایت که نیست؟! بعد با خنده  گفت: نکنه نامه فدایت شوم نوشته ای؟ من که دستانم می لرزید با بغض گفتم: نه فقط... بعد در حالی که اشک می ریختم به آن سوی خیابان دویدم و از فروشگاه دور شدم. یادم نیست چطور به خانه رسیدم فقط یادم هست  به بار  " The American Bar" رفتم تا بلکه خودم و دنیایم  را فراموش کنم.

************

وقتی به خودم آمدم که داخل وان حمام خودم را کثیف کرده بودم. به زحمت آب دوش را باز کردم و با آب سرد خودم را شستم بعد از چند ساعت حالم بهتر شده بود. تازه به یادم آمد دیشب چه کاری کردم و دوباره تپش قلبم بالا رفت. به گوشی موبایلم نگاه کردم هیچ تماسی نداشتم انگار همه فراموشم کرده بودند. نزدیک ساعت ۱۰ شب بود که صدای پیغام موبایلم مثل تیری بر قلبم، سکوت اتاق را شکست. مدیر فروشگاه بود اولین جمله ای که نوشته بود این بود " برایت متاسفم " و بقیه متن حاکی از اخراج کردنم را داشت . تمام دلنوشته هایم را با "برایت متاسفم "جواب داده بود.چطور عاشق چنین انسان بی رحمی  بودم. تمام اتاق، دور سرم همچون گردبادی می چرخید. خودم را به حمام رساندم قفسه وسایل حمام را باز کردم پیدایش نمی کردم به اتاقم برگشتم قفسه های آن جا را هم زیر و رو کردم اما پیدا نکردم. از شدت ناراحتی مغزم کار نمی کرد. تصویرم در آینه مرا ، یاد احمق بودنم و اینکه که چقدر گستاخ و بی فکر بودم، می انداخت. باید از خودم فرار می کردم، از تصویرم ، از گذشته ای که مسخره بود . دوباره به حمام برگشتم ماشین سلمونی را برداشتم و تمام موی سرم و ابروهایم را از ته تراشیدم .قلبم چنان می کوبید که تاب نگه داشتنش در سینه ام را نداشتم. حالا به خودم نگاه کردم  نفس هایم آرام شد...

*******

ویلیام: هری عزیزم.طفلکی چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی.

هری: آره روزهای سختی بود اما در عوض درس بزرگی به هم داد. فهمیدم حسی که آن موقع داشتم هوس بود نه عشق. من به دنبال پر کردن حفره های کمبودم از طریق جذابیت او که شامل زیبایی و ثروتش و خیلی چیزهای دیگه ای میشد، بودم. مفهوم عشق یعنی بخشیدن بدون چشم داشت اما من اون موقع اینو  نمی دونستم و فکر می کردم عاشقش هستم.

ویلیام: واسه همین بود که تا ۶ ماه هر چی ازت خواستم بریم بیرون، قبول نمی کردی. میگم  قبل از اینکه با ماشین موتراشی بیافتی به جون خودت، دنبال چی می گشتی ؟

هری: قرص

ویلیام: پس اون ماشین مو تراشی را باید طلا گرفت.

هری: ها ها.....گارسون صورتحساب لطفا.

داستان درامادبیاتکتابنویسندگی
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید