ساعت ۱:۴۷ظهر روز جمعه ۳۱ فروردین، بعد از تمیزکردن اتاق خوابگاه و شستن ظرفها و گوشکردن به تفسیر سوره بروج.
این روزها خیلی اتفاقات متنوعی تو زندگیم افتاده. از لحاظ مالی دستم باز شده. بعد از شروع کار تو تیم برنامهنویسی و قزوین اولین باره تو زندگیم که از لحاظ مالی اینجوری راحت شده شرایطم. خرجام رو دارم توی کانال تلگرام مینویسم و واقعا برام جدیده این خرجها.
چند وقتی هم هست که درگیر خواستگاری شدم و واقعا فشار زیادی رو تحمل میکنم. بعد از هر خواستگاری نمیدونم چه مرگم میشه قشنگ دچار حمله فکری ناجور میشم. روح و روانم به هم میریزه. همین آخریش هم که سهشنبه عصری چهارراهولیعصر ملاقات کردیم واقعا بهم فشار آورد. اون دختر یه پارچهخانوم بود. گل. واقعا از همه لحاظ گل. ولی به دلم ننشست. انقدر تا شبش خودخوری کردم که خل شدم. که چرا من گِلبهسر، دختر به این ماهی به دلم نمیشینه. واقعا بعدش اینجوری بودم که گور باباش، بذار همین مجرد بمونم، عوضش انقدر فشار بهم نمیاد دیگه.
پیشبینیم اینه که کلا ماجرای ازدواج من به شدت دهنسرویسکن و بدبختیآور خواهد بود. ذهنم واقعا در این مساله آشفته و ناآرامه. به قول امین مگه ازدواج رزق و روزی نیست؟ چرا پس انقدر تو سر خودم میزنم؟ نمیدونم ...
کمکم برم سراغ خوندن فیزیولوژی. هر چند این بخشهاش کمی رو اعصاب و پیشنروعه ولی خب بریم دیگه. تا عصری هم باید دوساعتی کار کنم و بیشینم پای درد و دل امیرمهدی که به تازگی دختر موردعلاقهش ردش کرده ....