ساعت ۱۱:۵۸ دقیقه. آخرین ثانیههای ۲۶ مهر ۱۴۰۴. روی تخت امیررضا. امروز امتحان تلفیقی کلیه بود و به خاطر این که فردا امیرمحمد قربانی میاد دانشگاه موندم تهران.
امروز جشن فارغالتحصیلی ۹۷ایها بود توی دانشگاه. همه خیلی چیتان پیتان کرده و خوشگل واسه جشن فارغالتحصیلیشون جمع شده بودن. کسایی که اکثرشون یک سال از من کوچیکترن هستن. این چند روز داشتم به این فکر میکردم که من عشق و علاقهای رو حس کردم و حالا که کمکم دارم احساس میکنم در مسیر درستش قرار گرفتم چه بهایی رو پرداخت کردم براش.
من کاملا تبدیل شدم به آدمی که هر لحظه و هر مکان، اولویت اولش اینکه یه جوری کار اون لحظه رو بپیچونه که بتونه بره پای درس. حتی خیلی وقتا لذت و تفریحات شخصی. دوستیهای قدیمیم تو شهرمون خیلی کمرنگ شده و حتی یکی از دوستام که خیلی منتظر بودم واسه عروسیش دعوتم کنه فکر کنم اصلا یادش نبود که بخواد به من بگه. اونم کی؟ من که همیشه فکر میکردم آدم درس خوندن نیستم، من که فکر میکردم آدم سفر و ورزش و تفریح و گشتن و رفیق و اینجورچیزام حالا وضعی رسیدم که وقتی روزی درس نخونم واقعا یه چیزی کمه.
و خب مثل همیشه من نه گلایهای دارم و نه شکایتی از این وضع. صرفا یک گزارش از این حال و احوال این روزهای خودم باشه.
سهیل از یک مهر جراحی سمنان رو شروع کرده با خانومش رفتن اونجا. امشب یکی از دونههای تسبیح پاره شده سهیل رو تو خوابگاه پیدا کردم و به آویز آیینه ماشین با یه نخ وصلش کردم.
اوضاع کار و درس خوبه. مخصوصا کار این روزها خیلی منظمتر میرسم انجام بدم. امتحان کلیه رو هم کامل گرفتم.
دارم وزن کم میکنم. اواخر شهریور به ۸۲ رسیده بودم والان ۷۷.۵ شدم. برنامه اینه که تا ۷۲ خودم رو برسونم.
من محکم و جدی دارم این مسیر رو میرم. دعا کنید برام بتونم پزشک خوبی باشم و بتونم درد دوا کنم.