به وقت ۶:۱۵ عصر روز دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۴ هم، جلد شش تمام شد. مجموعه کتابی که به واسطه وجود صدرا توی زندگیم باهاش آشنا شدم و از فروردین ۱۴۰۳ افتادم تو دور خوندنش. جلد ۶ رو هم چندتا از بچههای کلاس به همراه صدرا واسه تولدم هدیه گرفتن :)
محمدحسین پاپلییزدی یکی از زندگیهای رویایی من رو تجربه کرده و هر جلدش بیشتر بهم بیشتر از قبل این زندگی پربار و جذاب رو نشون میده.
هر چند هر جلد که جلوتر میری من بیشتر فکر میکنم خیال و توانایی قلم خودش رو با واقعیت آمیخته میکنه ولی واقعا برای من جذابه. زندگی گلپری و اتفاقاتی که براش افتاد و دوستی اون با محمدحسین با خیال من بازی لطیفی داشت. هر چند خب بارها برام سوال شد که خانوم وثوقی چهجوری میتونسته این صمیمت رو تحمل کنه ولی خب مطبوع بود :)
صفحه ویکیپدیای پاپلییزدی رو که میخونی خب نشون میده که چه زندگی پرباری داشته و خب جذابه که این شخصیت علمی، این همه داستان پرهیجان در زندگیش داشته.
بر عکس من که تمام این سالها، پابند کنکور و درس بودم و اوج سفر رفتن هرسالهم، زیارت مشهد و کربلای خودمون بوده.
آشنایی با محمدحسین پاپلییزدی، باعث شده تجربه بهتری از زندگی داشته باشم.
