بالاخره جلد سوم شازده حمام هم تموم شد.
محمدحسین پاپلی یزدی برای من مصداق عینی آیه "قل سیروا فیالارض" شده. آدمی که از بچگی جون در بدنش اضافیه و هرجایی که میره هزارتا ماجرا درست میکنه.
من این روزها ۲۵سالمه و جلد سوم شازدهحمام داستان ۲۱ سالگی محمدحسین رو از زبون خودش روایت میکرد. با خوندن این کتاب زندگی و دردسرسازی رو که رویاش رو داشتم تجربه کردم. باهاش تو مراتع و دشتهای خراسان شمالی بین خان و چوپانها و گوسفندها شدم. سرمایه سال ۴۷ رو تجربه کردم و با عشق به پری من هم گرمای جوونی رو تجربه کردم.
من از جلد سوم شازدهحمام چی یاد گرفتم؟ دقیقا شاید توی کلمات نتونم توضیح بدم ولی از اون حاجی بازاری اوایل کتاب دوباره یادگرفتم که دین سطحی یعنی چی و چهقدر بدبختی میاره! از کبری غم و بدبختی درستحسابی رو شناختم و از غصههای خودم خجالت کشیدم. از یکجانشینی علیخان بار دیگه تغییر به موقع و جداگذاشتن تعصب بیجا رو فهمیدم. عشایری که هربار گوسفندانشون کلا پوکید و دوباره از صفر گله تشکیل دادن بار دیگه جمله دیگه دیر شده واسم بیمعنی شد.
و از محمدحسین پاپلی یزدی؟ من خیلی چیزها دارم یاد میگیرم. از خط به خط کتابش دارم به این فکر میکنم من که همیشه ادعا داشتم که دنبال هرچی که تو دلم بوده رفتم چهقدر ادعام پوچه. رسما این پسر خط و مرز نمیشناخته واسه علایقش.
دارم به این فکر میکنم که اگر توی پزشکی بتونم اینقدر بیحد و مرز پویا باشم چهقدر میتونه خوب باشه. چهقدر فرق میکنه اگر مثه این پسر از ساختارها بزنم بیرون. ولی مگه همه پاپلی یزدی میشن؟ از هر دهه شاید به زور یه آدم به این کلهخری، با استعدادی و پرشور دربیاد ...