ساعت ۱۲:۵۸ بامداد چهارشنبه ۵ اردیبهشت
روی تخت سهیل درحالی که سهیل خوابگاه نیست و با امیررضا تو اتاقش نشستیم و واسه امتحانا برنامهریزی کردیم. من ولو شدم و امیررضا داره با لپتاپش ور میره.
نمیدونم شاید واقعا مشکل از بهار باشه یا شاید واقعا مشکل علت خاصی نداره و همیشه من یه جوری باید یه جوری باشم. مدام در حال تلاشم که با ایجاد تغییر، با فاصله گرفتن از آدمهایی که حالم رو ناخوش میکنن و با هزارتا کار دیگه تلاش کنم شرایط روحی پایدارتری داشته باشم. میدونم مساله تفاوت سنی با بچههای پزشکی چیزی نیست که از بین بره و بهخاطر همین کلا حضورم رو در دانشگاه کمرنگتر از گذشته کردم. از گروههای بچهها خارج شدم تا بیشتر به خودم متمرکز بشم. با حمیدرضا و مهدی از بچههای مسجدمون دیروز رفتیم بیرون و کافه مهمونشون کردم. ۵۸۰ تومن شد ولی حالم بعدش بهتر بود. یه جوری باید تلاش کنم که شبکه ارتباطیم رو از دانشگاه خارج کنم.
میدونم واقعا نیاز به شریک زندگی هم این چندوقت داره جدیتر از پیش میشه. امشب آریا چند دقیقه دست کشید روی سرم و واقعا حالم رو بهتر کرد تا حدودی. واقعا این تنهایی و کمبود محبت هم واسم اذیتکنندهتر از پیش شده ولی خب چیکار کنم هرچه میگردم اون اتفاقی که باید نمیفته.
نمیدونم شاید باید برگردم به خوردن سرترالین...
دقیقا پارسال همین روزا بود که حال خرابم شروع شده بود. شاید واقعا سیکلیه این ماجرا
ببینیم چی میشه
...