تقریبا تابستون بود که یه جا نوشتم، «نکند به بهانه تکبعدی نبودن سطحی شویم» و یکی از رفقا پیشنهاد داد سراغ این کتاب برم.
کتابی که از دید من در تمام صفحاتش سعی داشت بگه که بر عکس چیزی که جامعه به ما میگه و موفقیت افرادی مثل بیلگیتس و استیوجابز رو تو حلق همه فرو کرده، لزوما آدمهای موفق حوزه موفقیت خودشون رو زود شروع نمیکنن. کتاب یه عالمه مثال میاره از آدمهایی که دیر شروع کردن یا اصلا حوزه اول کاریشون ربطی نداشته به چیزی که توش خیلی خوب عمل میکنن.
از شکستهای ادیسون میگه، ونگوک رو مثال میزنه که تا دهه سیسالگی دقیقا یه آدم مفلوک بوده و از کشیشبودن تا نجاری، تپه فتح نشده باقی نذاشته. مثال از آدمهایی میزنه که وقتی میخواستن مسیر جدید رو شروع کنن از همکلاسی شدن با کسایی که ۱۰سال، ۱۵ سال یا بیشتر، جوونتر بودن، خجالت میکشیدن!
از جیکی رولینگ مثال میزنه که تا قبل هریپاتر اصلا نویسنده خاصی نبوده، مریم میرزاخانی رو مثال میزنه که تا ۱۶ سالگی فکر میکرده میخواد نویسنده بشه (البته به نظرم این یکی مثال بدی بود، طرف رسما از بعد ۱۶ سالگی غرق ریاضیات میشه و واقعا دیرتر از معمول نیست، اتفاقا سر مثال مریم میرزاخانی کمی اعتبار کتاب واسم کم شد)
خلاصه کتاب انقدر مثال میاره که واقعا یه جاهایی خسته میشی ولی به نظرم کل حرف این کتاب اینه:
مسیرهای زندگی ما دو دسته است. خوشقلق یا بدقلق.
خوشقلق مثل چی؟ مثل شطرنج، موسیقی کلاسیک، یه سری از ورزشها مثل تنیس. توی این چیزها هرچهقدر تجربه تکراری بیشتر باشه، به نظر آدم خفنتری میشی. پس هر چه زودتر شروع کنی بهتره.
حالا بدقلق یعنی چی؟ چیزهایی که تجربه تکراری چندان به کارت نمیاد و مدام با شرایط جدید مواجه میشی! مثل راهاندازی کسبوکار، بداههنوازی در موسیقی، انقلاب و سبک خلاقانه در شغلهای معمول جامعه، مواجهه با بحران و شرایط جدید در یک مسیر خوشقلق :). کتاب اتفاقا ادعا میکنه که خود زندگی بیشتر بدقلق محسوب میشه و اتفاقا در مواجهه با این دسته، هر چه تجربه اندوخته بهظاهر بیربط بیشتر باشه و دیرتر وارد این فضاها بشی، عملکرد بهتری خواهی داشت. البته به هزینه گزافی. و اون هزینه گزاف فشاریه که جامعه بهت میاره.
سرتون رو بیشتر درد نیارم، این کتاب انگاری میگه شاید دیرتر شروع شدن پزشکی واسه من بتونه تبدیل به مزیت بشه. البته پزشکی بدقلق محسوب میشه یا خوشقلق؟
نمیدونم درست میگه یا غلط. میتونیم منتظر بمونیم، ببینیم چی میشه :)