ساعت ۱۱:۲۷ پنجشنبه شب سرد ۱۶ دیماه سال ۱۴۰۰
من، ایلهان، همزمان با فارغالتحصیل شدن از ترم ۹ مهندسی صنایع دانشگاه شریف در تلاش برای شرکت در کنکور تجربی هستم. از اوایل تابستون شروع کردم و الان که وسطای راهه احساس گیر گردن تو گل دارم.
مصطفی از مهرماه ارشد مهندسی شیمی دانشگاه امیرکبیر رو شروع کرده و همین تابستون از کارشناسی فارغ شده.
رفاقت من و مصطفی برمیگرده به حدود ۹ سال پیش. یعنی از اول دبیرستان و خب برای منی که تو سن ۲۲ سالگی خودم رو انداختم تو تنش و اضطراب احمقانه کنکور، اونم از جنس تجربی،کجا بهتر از حریم امن دوستی قدیمی! از چند روز پیش که انگیزم واسه درس خوندن کمتر شده بود، با مصطفی هماهنگ کردیم و واسه این آخر هفتهای اومدم شهرشون که دو ساعتی از شهر ما فاصله داره و برای جلوگیری از هرگونه شناخته شدن توسط دوستان و آشنایان از آوردن اسم شهرهامون معذوریم. فقط در این حد میتونم بگم که شهر مصطفی گردنه وحشتناکی نزدیکای خودش داره و چندساعتی مجبور شدم با پدر گرامی مذاکره کنم تا بتونم ماشین رو ازش بگیرم.
حدود دوساعت پیش همسایه بالایی شام نذری شهادت حضرت فاطمه رو آورد و چه چیز بینظیری شد با ماست و خیار و دوغ فوق محلی. الان هم تو اتاق، جفتی عمود به تخت لش کردیم.. صدای ساعت عقربهای از پذیرایی میاد. همه چراغا جز چراغ پذیرایی خاموشه، گرمای جانبخشی از بخاری کنار مصطفی به تن آدم میرسه و خدای من ... سکوت این شهر چه قدر نابههههههه و عجب جای خوبیه واسه بچهدار شدن!
حالا بعد از این حرفا میخوایم یه کار جذاب کنیم! چه کاری؟ آینده رو پیشبینی کنیم. در حالی که در احمقانهترین شرایط کشور از لحاظ اقتصادی، فرهنگی، مذهبی، زیستمحیطی، ثبات و به قول مصطفی همهچیز هستیم و تهران داره سالی ۳۶ سانت نشست میکنه و این روزها مصادف شده با دومین سالگرد اون ماجرای هواپیما، میخوایم تلاش کنیم خودمون رو در ۳۵ سالگی تصور کنیم. همین الان مصطفی پرسید یعنی چند سال دیگه؟ یعنی ۱۳ سال دیگه...
راستی الان سکه کامل ۱۲/۵ میلیونه، دلار ۲۸هزارتومن و با حدود ۱۱هزارتومن میشه باک cng سمند رو پر کرد.
با کی شروع کنیم؟ با علی
خب با توجه به شرایطی که خودم رو توش انداختم الان تمام فکر و ذکرم اینه که بتونم کنکور ۱۴۰۱ رو با رتبه زیر ۵۰۰ کشوری تموم کنم و خب این برای من میشه دری واسه ورود به چیزی که فکر (فک) میکنم بهش علاقه دارم. روزها مدام ذهنم بین رشته بیوتک و پزشکی جابهجا میشه ولی راستش توی ۳۵سالگی وقتی خودم رو میخوام تصور کنم باید یه لباس سفیدی تنم باشه که خونی شده. بهترین حالتش کجاست؟ توی کشوری فقیر، لابهلای پزشکان بدون مرز. واییی خدای مننننن. یعنی میشه من بتونم تو زندگیم با شغلی باشم که بهش عشق دارم؟ توی شغلی باشم که با تپش قلب در موردش حرف بزنم؟
دوستندارم اینجوری باشه ولی فکر میکنم علی ۳۵ هنوز تشکیل خانواده نداده و از این شهر به اون شهر، از این کشور به اون کشور حیرون و ویلونه و به قول مجتبی شکوری تو اون پادکست همش تو ذهنش داره این شعر رو تکرار میکنه : چند کنم تو را طلب خانه به خانه در به در / چندگریزی از برم کوچه به کوچه کوبهکو.
و خب به احتمال خیلی قوی از لحاظ شرایط مالی چیز دندونگیری توی زندگیش نداره. ( مصطفی الان گفت نه اینجوریم نیست صرفا. باید دید!) و جذابترین دارایی زندگیش تجربههای سفریشه و واقعا آدم پرتجربهای بعد از اون همه سفر شده.
احتمالا تو اون موقع علی تونسته برای طب اورژانس هم تخصص بگیره و این یعنی تا آرنج در حادثه، بدن تیکه تیکهشده و غم آدم از دست رفته و لذت نجات دادن یه بچهی پر از امید به زندگی و برگردوندن یه آدم خودکشی کرده، فرو رفته. علی از زندگیش رضایت داره؟ به نظرم باید داشته باشه. علی ۳۵ ساله به دهه سوم زندگیش مدیونه و خیلی نامردیه اگه تو اون سن رضایت نداشته باشه.
علی آقا قطعا نماز میخونه ولی خالیییییییتر از همیشه نسبت به اعتقادات دینیه. به زور و با همه بدبختی تونسته یه نقطه تعادلی وسط یه عالم تناقض پیدا کنه.
کم کم هم داره شروع میکنه واسه تشکیل یه خونه و یه جای امن و درستحسابی با برنامه آموزشی درست حسابی که نزدیکیای ۴۰ سالگی ۵ تا بچه رو بیاره و اون ۵ تا بچه بشن همه زندگیش و بزرگشون و خب برای بزرگ کردنشون نیاز به یه همراه داره و بعد از گشتن کل دنیا و زیر و رو کردنش یه جورایی به این نتیجه رسیده که هیشکی بهتر از همون بندهخدا، با وجود این که هیچعلاقهای به کتابخوندن نداره،نیست!
خواهرزاده بزرگترم اون موقع ۱۸ سالش شده. نمیدونم چی میشه ولی هرچی بشه به نظرم پر از حرارت و شور و استعداده. و آقا مجتبی! امیدوارم تا اون موقع فقط شهید شده.
خب دیگه زیاد حرف زدیم. ساعت شده ۱۱:۵۲ بریم سراغ مصطفی. مصطفی در حالی که داره با گوشیش ور میره و هی میچرخونش میخواد بگه و من تایپ کنم
مصطفای ۳۵ ساله
خندههههه..... (اولای نوار خالیه)... یکم صبر کن ... هر چی میگم ننویس!
مصطفای ۳۵ ساله الان برگشته. ازجایی برگشته که تقریبا از اول دبیرستان به فکرش بوده و ازش یه بت گنده تا الان تو ذهنش ساخته. چندسالی توی یه کشوری که نامبرده دوستنداره ازش چیزی بگه تحصیل کرده، خودش رو جمعوجور کرده و به جای خوبی رسیده و الان به خاطر چیزایی که هیچوقت نتونسته رهاشون کنه و یه گوشه ذهنش بودن، برگشته. در حالت ایدهآل یه دختر خانم گوگولی مگولی داره و مادر این بچه چه کسی میتونه باشه؟ چه سوالیه! چه کسی بهتر اون بندهخدا. با اون روسری مشکی زشت که تازه گذاشته رو پروفایل تلگرامش و مصطفی یه روز در میون که چه عرض کنم، هر شب چکش میکنه.
آقامصطفای قصه ما برگشته به شهر خودش تا بتونه به اون آرامش واقعیای که دربهدر توی غربت دنبالش بوده همینجا برسه. مصطفی از اول میدونسته نیاز داره که بره تجربه کنه. تجربه کنه که آیا این آسمون همه جا همین رنگه؟ میدونسته که رفاقت، خانواده و اینجورچیزا نسبت به همه چی مهمترن ولی نیاز داشته که بره تا از نزدیک اونور دنیا رو ببینه و به تجربهای که میخواد برسه. خانواده و بزرگکردن بچهها همیشه براش مهم بوده و دوست داشته بچههاش آغوش گرم خانواده، چادرنماز مادربزرگ، دستای خسته و زبر پدربزرگ و همه چیزای اینجوری رو تجربه کنن. خلاصه این که مصطفای ۳۵ساله، هم اینور رو نگه داشته و هم اونور.
مصطفی یه استاد دانشگاه درست حسابی شده که داره با یه شرکت تولیدی کار میکنه. چه شرکتی؟ شرکت تولید دستگاه اکسیژن برای بیمارای خاص با درصد خلوص بالا. مصطفی نتونسته چیزایی رو که از بچگی بهش چسبیدن دور بندازه و خب منطقا یه زمین کشاورزی با حصارای چوبی با یه آلونک گرم و هرچیزی که بهش توی اون باغ آرامش بده داره.
خب دیگه....ساعت ۱۲:۲۰ دیقه شده و دیگه باید تمومش کنیم. فردا من حداقل تا ظهر خونه مصطفی میمونم و اگه بشه میخوام درست حسابی بخونم.
و در پایان با وجود تمام تناقضهای فکری و بیاعتقادیهایی که داریم به خدا میگیم که خدایا ما خرتیم و میدونیم تویی که قراره آینده رو جور کنی ما صرفا خواستیم یه پیشبینی از آینده داشته باشیم و میدونیم که امام علی تو رو با در هم شکستن ارادهها شناخته.