ساعت ۲صبح بود
دوس داشتم بنویسم
درمورد چی؟ مهم نبود
ی جورایی ولع نوشتن اومد سراغم که فقط میخواستم بنویسم.
نوشتم و پاک کردم بارها و بارها
گفتم از حالم بنویسم که این روزا تناقض عجیبی رو داره تجربه میکنه
دوست دارم زود برسم، ولی بعد میفهمم محکومم به صبر
دوست دارم آروم باشم ولی نا آرامی وحشتناکی دارم
دوست دارم هرکی پرسید حالت چطوره؟ بگم عالیم بهتر از این نمیشه، ولی جواب چیز دیگه است.
دوست دارم ی مدت کلا نباشم ولی سفت چسبیدم به چیزایی که نیازمند بودن منن
دوست دارم ی مدت برم سفر ولی کار دارم
دوست دارم سریالای مورد علاقه مو ببینم ولی حوصله شونو ندارم
دوست دارم همش خواب باشه، ولی دارم با سلول به سلول تنم زندگی میکنم این واقعیت رو.
دوست دارم پروانه شم ولی انگار این پیله برای من نیست.
دوست دارم با آدم مورد علاقه ام صحبت کنم از اون صحبتا که تموم بشو نیست، ولی….
حس آدمی و دارم که از ی دره در حال سقوطه ولی بنده به ی چیزی که هم طناب محکمه هم ی نخ ظریف.
نمیدونم این امیده که دارم باهاش ادامه میدم یا ی توهم که خودم برا خودم ساختم.
ندونستن و پیچیده بودن همیشه برام ازاردهنده بوده.
هم دوست دارم خودمو نجات بدم هم دارم به غرق شدن خودم کمک میکنم.
هم خوشحالم از فکر به آینده، هم میترسم ازش.
هم خواب طولانی دوست دارم، هم عصبی میشم بعد بیدار شدن که چرا زیاد خوابیدم.
هم از شلوغی خوشم میاد، هم ازش بیزارم.
از زیاد فکر کردن متنفرم، به فکر کردن پناه می برم از زیاد فکر کردن.
همهمه ای شده این روزای زندگیم.
حال آهنگهای مهیار و شایع و دارم, "خونه نریا", "برو خونه"
از طرفی خوابم میاد از طرفی منتظر انتهای شبم که ببینم خورشید داره طلوع میکنه و همه جا سفید میشه.
امیدوارم وقتی به انتهای شب رسیدم بیدار باشم،
ذوق داشته باشم،
شوق داشته باشم.
مطمن بشم توهم نبوده و همش امید بوده که منو تااینجا کشونده.
تهش بگم ارزششو داشت، دمت گرم کم نیاوردی ادامه دادی و صبور بودی مثل همیشه.