تازه اسباب کشی کرده بودیم. بخاطر اینکه از مدرسه و دوستانم جدا شده بودم، غم بزرگی در دلم آمد. ماشین از حرکت ایستاد. به خانه جدیدمان رسیده بودم؛ در ورودی خانه که باز شد، صدایی گوش خراش بلند شد. در اتاقم سکوت حکم فرما بود. صدای داد مادرم سکوت اتاق را شکست.
-الکس بیا کمک کن تا جعبه های اسباب بازی هایت را بیاوریم داخل اتاقت.
-باشه مامان
جعبه ها را یکی پس از دیگری وارد اتاقم می شد. آخرین جعبه را هم آوردم. پدر و مادرم بقیه وسایل را توی اتاقم گذاشتند. وقتی تخت خوابم را آوردند، رویش پریدم و از شدت خستگی خوابم برد.
با صدای افتادن یکی از جعبه ها از خواب بیدار شدم. از تخت بلند شدم و به طرف جعبه رفتم. سرمای کف اتاق پایم را قلقلک می داد. تعجب کردم؛ آخه جعبه خالی بود. جعبه را سر جایش گذاشتم و رفتم روی رخت خوابم، چشم از جعبه بر نمی داشتم؛ ناگهان جعبه دوباره افتاد. با ترس به طرف جعبه رفتم. جعبه را بلند کردم و بردم داخل یکی از اتاق ها که کسی داخلش نبود. آخیش راحت شدم. روی تخت دراز کشیدم؛ بالشتم تکان می خورد. باورم نمی شد؛ جعبه کنارم بود!!!