عامر هادیان
عامر هادیان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

یه شب خیلی شاد

از خواب بلند شدم اعضای خانواده وهمچنین خودم کار های خانه را انجام می دادیم مانند: رختخواب تا کردن ـ جارو زدن....مادرم غذا را درست کرد وآورد روی میز غذا خوری گذاشت مادرم غذا را برایمان کشید و ما خوردیم شب شد. به ما کارت دعوت عروسی داده شده بود مادر و دو خواهر و برادر کوچکم سوار ماشین شدند من و پدرم هم همینطور آنها به عروسی رسیدند.




من وپدرم در ماشین بودیم من فکر کردم که الان می نشینم در خانه و هیچ کاری نمی توانم بکنم وقتی به جاده ی خانه یمان داشتیم نزدیک می شدیم پدرم دور زد و کنار مغازه بایستاد.دو عدد چیپس گرفت و ماشین را خاموش کرد و به من گفت:«پیاده شو عامر.»من پیاده شدم و کنار مغازه نشستیم و چیپس ها را خوردیم.دوباره سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه پدرم پیاده شد و با مقدار زیادی خورا کی آمد.

عامر هادیان

خاطرهپدر وپسرعامر هادیان
می خواهم تجربیاتم را با شما به اشتراک بگذارم و بیشتر یاد بگیرم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید