امین بزرگیان
امین بزرگیان
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

در وطن خویش غریب

«پرسيدند كه غريب كيست؟ گفت: غريب نه آن است كه تنش در اين جهان غريب است، بل كه غريب آن است كه دلش در تن غريب و سرّش در دل غريب بُوَد.» ابوالحسن خرقانی

امروزه گویا همه‌ی ایرانیان در طلب مهاجرت‌اند. خبرها نیز مالامال از مهاجرت‌های غیرقانونی و خطرناک ایرانیان است که برخی از آنان به رسانه‌ها نفوذ پیدا می‌کنند. بطور خلاصه می‌توان گفت که چندی است مهاجرت "مسأله اجتماعی" شده است. ارسطو در فرازی مشهور در ابتدای کتاب سیاست، درباره انسان به مثابه جانوری سیاسی، به رابطه انسان، سیاست و شهر می‌پردازد:

«از میان جانداران فقط انسان است که توانایی نطق دارد. راست آن است که صورتِ محض نمودار درد یا خوشی باشد و از این رو جانداران دیگر نیز قادر به تولید آن‌اند زیرا طبیعت آن‌ها فقط تا جایی رشد کرده است که بتوانند احساس درد و خوشی را احساس کنند و این احساس را به هم نشان دهند. اما نطق به کار بازنمایاندن سود و زیان، درست و نادرست نیز می‌آید. زیرا آن خصیصه‌ی آدمی که او را از جانداران دیگر متمایز می‌کند توانایی او به شناخت نیکی و بدی و درست و نادرست و صفات دیگری از این گونه است و اشتراک در شناخت این چیزهاست که خانواده و شهر را پدید می‌آورد.»

نکته مهم این است که در همان ابتدای اندیشیدن در باب سیاست، رابطه‌ای قوی میان انسان (یا حیوان ناطق)، سیاست و شهر برقرار بوده و شکل گرفته است. اگر بخواهیم درکی سرراست از گفتار ارسطو در سپیده‌دمان فلسفه داشته باشیم، باید بگوییم از نظر او حیوان ناطق در درون شهر است که انسان و سیاسی می‌شود و این نسبتی به هم‌ تنیده است.

«نطق کردن» چه به معنای بیان کردن و چه به معنای اندیشیدن، نه‌ تنها تمایز بخش بین انسان و حیوان، که آفریننده‌ی «شهر» نیز است. شهر من جایی است که بتوانم در آن ناطق باشم؛ بیندیشم و سخن بگویم. به تعبیر ارسطو، بستر سخن‌گویی و اندیشیدن، «شهر» است. شهر همان مکان اشتراکی و قدر مشترک زندگی شهروندان و ساکنانش است که در بالاترین شکلِ آن، خود را در آگورای یونانی، یعنی مراکز شهر که محل اجتماعات همگانی و دموکراسی مشارکتی بود، می‌نمایاند. این گفتار ارسطو بدین معناست که محدود کردنِ نطق (بیان، لوگوس یا اندیشه‌ی) انسان‌ها به معنی گرفتن شهر از ساکنان و بی‌جا کردن آدم‌هاست.

این نکته بسیار مهم در اندیشه سیاسی می‌تواند به‌گونه‌ای انضمامی و برای وضعیت ما راهنمایی شود تا پاسخی برای مسأله اجتماعی مهاجرت بیابیم: چرا جامعه امروز ما بیش از هر زمانی در تاریخ خود، جامعه‌ای است که بخش بسیاری از افرادش (غالباً در طبقه متوسط) می‌خواهند به غرب مهاجرت کرده، از ایران خارج شده و پاسپورت دیگری بگیرند؟ اگر یکی از میانجی‌های شناخت جامعه، شناخت و تحلیل رؤیاها و تخیّلات افراد آن باشد، «خارج زندگی کردن» یکی از رؤیاهای مهم جامعه امروز ماست تا حدی که نرفتن و ماندن، بگونه‌ای متضاد در همین جامعه، به یکی از ارزش‌ها و مشخصات تشخص‌بخش تبدیل شده‌است. وقتی کسانی نمی‌خواهند از ایران مهاجرت کنند و این دیدگاه را به عنوان یک خصلت تمایزبخش مطرح می‌کنند، بیش از هرچیز نشان می‌دهند که «مهاجرت» به خواستی عمومی مبدّل شده است.

به جز تصویری که غرب از خودش به ما نشان می‌دهد و بالطبع تصوّر (غالباً معوّج) ما از آن، عامل بسیار مهم دیگر در افزایش میل به مهاجرت این است که در نظام‌های سیاسی و اجتماعی اقتدارگرا، شهروندان به «مهاجران همیشگی» تبدیل می‌شوند. آنها بی‌جا شده‌ و در درون شهرشان احساس غربت می‌کنند. بگونه‌ای تناقض‌نما افراد در کشوری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، غریبه می‌شوند؛ تحقق آن‌چیزی که ما از «در وطن خویش غریب»١ می‌فهمیم. در واقع، نظام‌های اقتدارگرا شهر را با ما بیگانه می‌کنند. آن‌ها با گرفتن و محدود کردن آزادی بیان و آزادی اندیشه این بیگانگی را می‌سازند. زیرا جایی که من نتوانم حرف بزنم و اندیشه‌ام را آزادانه پرورش بدهم، شهر من نیست و از آن رانده شده‌ام، هرچند که متولد آنجا باشم. در این وضعیت است که مهاجرت تا این حد مهم می‌شود، نه فقط از باب فرار کردن از «وضعیت»، که در آرزوی تطبیق دادن ذهن و عین، به‌عنوان والاترین هدف آدمی در طول حیاتش.

برای آنکه از خانه‌اش دور است و احساس آوارگی دارد، کوچک‌ترین چیزها، جزئیات و از همه مهمتر خاطره می‌تواند چون یک خبر فاجعه‌بار، یک شدّت عمل کند. به همین سبب، آنکه از خانه‌اش دور است هر لحظه در تنهایی‌اش مترصد فروپاشی است. زندگی او عادت مرسومی می‌یابد که کم‌کم در آن مهارت پیدا می‌کند: خنثی کردن «فروپاشی». در این میان لحظه مرگ و یا به تعبیر دیگر، لحظه فروپاشیِ عیان‌شده‌ی آواره بیش از هر چیز طنینی است از احساس غربت در همگان؛ حتی برای آنانکه در خانه ساکن‌اند. هر انسانی نوعی تجربه «غربت» را از سر می‌گذراند که به او این امکان را می‌دهد که بتواند آوارگی را در معنای کاملش بفهمد: احساس دورافتادگی از جامعه، اطرافیان، قوانین، عُرف، خانواده و از همه مهمتر، خود. مرگِ آواره برای او، یادآور حقیقت «آوارگی» است؛ حتی اگر در خانه خودش و در شهرش ساکن باشد.

فیلم «باشو غریبه‌ کوچک» بهرام بیضایی و سرنوشت دو بازیگر اصلی‌اش به‌گونه‌ای نمادین می‌تواند بسیار به درک این موقعیت کمک کند. فیلم باشو را می‌توان روایت بی‌پناهی یا بی‌سرزمین شدن فرد در سرزمین خودش (محدوده دولت-ملت) دانست: پسر بچه‌ای جنگ‌زده که بدون تغییر کشور و تنها با مهاجرت اجباری در آن بطور کامل غریبه می‌شود. بیضایی نشان داد که جنگ چگونه همه چیز را از جای خودش می‌کَند و بیگانه می‌کند. حتماً می‌دانید که همین چند سال گذشته، گزارش‌نویسان روزنامه‌ها کشف کردند که بازیگر نقش باشو، که حال مردی بود حدوداً چهل‌ساله، امروز در گوشه‌ای از اهواز، در گمنامی، دکّه کوچکی برای فروش خرت‌وپرت‌هایش دارد تا بر گرسنگی‌اش غلبه کند. سرنوشت باشویِ غیرسینمایی نشان می‌دهد که در جایی مثل اهواز، هرچند جنگ تمام شده اما غریبگی ادامه دارد. او همچنان در سرزمین‌اش مثل آن زمان که در فیلمنامه‌ی بیضایی به شمال کشور رانده شده بود، بی‌سرزمین است: باشو غریبه‌ی بزرگ. از دیگر سو، سوسن تسلیمی را به یاد می‌آوریم که زن بودن‌اش کار دستش داد و بعد از کلی بی‌مهری و بی‌کاری به سوئد مهاجرت کرد. حال سؤالی که پیش می‌آید این است که اکنون او بی‌سرزمین‌تر است یا عدنان؟ او که در سرزمین‌اش در تنگدستی سیگار می‌فروشد ( و اساساً شاید در خیالش هم نمی‌تواند مهاجرت به غرب را تصور کند) یا او که بیرون از سرزمین‌اش هنر؟ کدامیک غریبه‌ترند، او که بی‌پناه است یا او که پناهنده؟

در خلال گفت‌گو با دیگران، دیدن موزیک‌ویدئوهایی مثل «سفرناک»٢ از خاطره حکیمی و خواندن بسیار نوشته‌ی آدم‌ها در ایران حس می‌کنم که آنها در جایی زندگی می‌کنند که در آن احساس غریبه‌گی دارند، در حالی‌که نباید این‌گونه باشد؛ احساسی بسیار شدیدتر از احساس غریبه‌گی من با شهرم در حدود ده سال پیش. آنجا میهن و شهر خودشان است و به طبع باید آشناترین جا باشد. یکی از راه‌ها برای این که از این دوگانگی و پارادوکس کشنده نجات پیدا کنند این است که به واقع خود را مهاجر کنند و از این حس «مهاجر در شهر خویش» رهایی پیدا کنند؛ به جایی بروند که به جای «احساس»، در آن حقیقتاً غریبه باشند. شهروندِ بیگانه شده با خانه‌اش، می‌خواهد بر این غریبه‌گی غلبه کند. دو راه عمده پیش روی اوست: آشنایی مجدد با امر غریبه (یعنی شهرش) و بازپس‌گرفتن آن؛ و یا در صورت ناتوانی و شکست در این راه، به واقع غریبه و مهاجرشدن و غلبه بر این دوپارگیِ فزاینده. سوژه‌ی شکست‌خورده، مهاجرت می‌کند تا به واقع نیز«غریبه» شود. این غریبه‌گیِ خودخواسته مسأله‌ای سیاسی است که نباید آن را به پناهندگان و فعالان سیاسی تبعیدی محدود کرد. مهم این است که سازوکار اقتدارگرا شهر را به مثابه یک مفهوم، نابود کرده و منبع تولید مهاجر می‌شود.

بخش مهمی از آنچه جامعه‌شناسان تحت عنوان‌هایی چون آمار فزاینده‌ی میل به مهاجرت یا فرار نخبه‌گان و غیره بررسی می‌کنند، ریشه در همین نسبت بین شهر و احساس آزادی بیان (ناطق بودن) در اندیشه ارسطو دارد. طبیعتاً راه‌حل مقابله با این موج و تقویت احساس میهن‌دوستی و آشنایی با شهر، تغییر در وضعیت عینی سیاسی و مکانیزم‌های سرکوب و آپاراتوس حاکم بر زندگی است.

پی‌نوشت‌ها:
١. اشاره‌ای است به شعر قاصدک مهدی اخوان ثالث، در جایی که می‌گوید: قاصدک در دل من/ همه کورند و کرند/ دست بردار از این در وطن خویش غریب.

٢. اینجا می‌توانید ببینید.

آزادی بیانشهرسود زیانسیاسی اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید