از صبج نشستم به قصهخواندن. باید تا آخر هفته کلی قصه آماده کرده باشم. قصهی کودک هم خاصیتاش این است که هرچقدر ساده به نظر برسد باز باید چهارچشمی حواست باشد که جایی از خط نزند بیرون. چیزی اشتباهی به بچه یاد ندهد. مخصوصا وقتی قصهی صوتی است و قرار است بچه صدبار بشنود و جمله جملهاش را حفظ کند. نمیدانم این چه حکمتی است که وقتی داری قصه را برای خواب بچه آماده میکنی، خودت هم خوابت میگیرد. البته من همیشه خوابم میگیرد و فکر کنم بیشتر مشکل ویتامینها و عناصرم باشد تا قصهها. ولی به هر شکلی بود خودم را بیدار نگه داشتم و تند تند قصه خواندم و از مینا و کیمیا هم کمک گرفتم که سرعتم بیشتر شود. قصههای این هفته خیلی شبیه یکدیگر شدهاند. اکثرا دربارهی موجودی عجیب که آمده سراغ بچهای و با او دوست شده. این قصهی آخری که میخواندم دربارهی موجودی بود که از مریخ آمده. چون توی سیارهی خودش آب و سبزه نداشته آمده زمین که سبزه ببیند. مریخی توی قصه میتواند بچه را ببرد هرجا که دلش خواست. نقشه را بهش نشان میدهد و میگوید کجا برویم؟ بچه میگوید این شهر. یا آن شهر. توی این قسمتی که الان خواندم بچه گفت میخواهم بروم جنوب. بروم دریا. میخواهم ماهی بخورم. بعد به همان منوال همیشگیاش، دستش را داد دست مریخی و در یک چشم بههمزدن سفر کردند. بچه چشم که باز کرد، دید جایی است که مردها دشداشه پوشیدهاند. از عابری پرسید: «آقا اینجا کدوم شهره؟» مرد دشداشهپوش جواب داد: «تو یعنی ایی لشکرآباد اهوازِه نِمیشناسی؟»
واقعا به خنده افتادم. قرار بود بروند پای دریا اما جیپیاس مریخی کار نکرد. عدل افتادند توی همان محلهای که من ۶ سال ازش فلافل خوردم و دو سه سال توی آن خانهای که بالاخانهی مرد دشداشهپوش بود، زندگی کردم. با آن بچهها و درست در همین فصلها در گرمای ۵۰ ۶۰ درجه! قصه چیز جالبی است. نه؟ تو را میبرد هرکجا که خواست. نویسندهبودن و با نویسندهها کار کردن برای همین زیباست. نویسندهها پابند نیستند. پای نویسنده را اگر ببندی، باز کارش را میکند. هرجا که بخواهد میرود. اگر رهایش کنی تو را هم با خودش میبرد. هرجا که بخواهی.