امین نوبهار
امین نوبهار
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

برابری که انگار نیستیم

نوشته‌ای برای سربازهایی که هنوز باقی‌مانده‌اند

دیگر خسته شده‌ام. برای همه‌ی مرگ‌های این سه سال نوشته‌ام. شده‌ام مرثیه‌سرای مرگ‌! یک ایرانیِ تمام‌عیار! که می‌گذارد کسی بمیرد و بعد برایش داد و هوار کند. وضعیتی که از آن منزجرم. اما راه خروج کجاست؟ عادت کرده‌ام به شخصی‌کردن اتفاقات برای درک آن‌ها! راهی جز این بلد نیستم. تا بفهمم آن‌جا چه خبر است، خودم را می‌گذارم درون موقعیتی که خبر اتفاق می‌افتد و چیزها را نظاره می‌کنم.

- - -

از پنجره‌ی اتوبوسی که در سیاهی شب از سمت خاش به زاهدان می‌آید بیرون را نگاه می‌کنم. پارسال! همین‌موقع. بعد از یک هفته اردوی آموزشی در سرباز، خسته و کوفته راه افتاده‌ایم سمت زاهدان. تا خاش هوا مطبوع است و سرمای دلچسبی دارد. از آن به بعد سرد و سردتر می‌شود تا برسی به زاهدان. نیمه‌های شب! خوابمان از گشت کوچکی که در فرصت توقف اتوبوس زده‌ایم، پریده و نطق بچه‌ها گرم شده. یکی می‌پرسد: «چرا درس را رها نمی‌کنی؟» می‌گویم: «که سربازی نروم.» می‌خندد. می‌گوید چطور؟

- - -

تا یک سنی سربازها از تو بزرگترند. بیگانه‌اند. آدم‌هایی‌اند از دنیای موازی که نه پیشرفتی دارند و نه داناییِ خاصی. می‌نشینند آن تهِ اتوبوس و با پاهای بوکرده خرناس می‌کشند. هیچ حالیشان نیست. چندسال بعد اما می‌شوی هم‌سن سربازها. شروع می‌کنی به پذیرششان؛ به این‌که این آدم‌ها یکی هستند مثل تو. سیگار می‌کشند مثل تو. عاشق می‌شوند مثل تو. هرچقدر هم که کش بدهی این لاطائلات را، به جبر قانونی که تو نساخته‌ایش و هرگز نظرت را درباره‌اش نپرسیده‌اند، یکی از آن‌ها هستی. یکی از آن هزاران که باید شب تا صبح گشت بزنند در چاردیواری‌های تنگ و به تاریکی‌هایی نگاه کنند که هیچ آدم عاقلی خیره‌شان نمی‌شود. این‌ها همه هست و تو می‌دانی. اما سربازی آن وقتی رخ می‌نماید که می‌بینی یکی یکی دوستانت را دوسال دوسال از تو می‌گیرد. علی و ابوالحسن و سعید و حالا عباس را!

- - -

یکی می‌گوید: «تانک‌ها را ببین!» از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. در جاده، در تاریکی تریلی‌ها قطارقطار تانک می‌بردند به ناکجا. بچه‌ها صورتشان را می‌چسبانند به شیشه‌ها و پرده‌ها را کنار می‌زنند که ببینند. پسری که نشسته کنارم می‌گوید: «خوب کاری می‌کنی. از من می‌شنوی نرو! تا ابد نرو» می‌گویم: «چطور؟» سرباز توپخانه است اما از توپ‌ها نمی‌نالد. می‌گوید: «از تحقیر بیزارم.»

- - -

تحقیر نه به مثابه‌ی آن فرمانِ فرمانده‌ی بی‌شعوری که می‌گوید «دستشویی‌ها را بشور» یا آن‌که فرمان نابجا می‌دهد و قصد دارد در دلش بخندد: «بشین... پاشو...» نه! تحقیر به مثابه‌ی یک رفتار جمعی. که چیزها را نابرابر می‌کند. حتی حوادث را! تحقیر به معنای غربتی که «همه» برای یک سرباز می‌سازند.

مربی شاید بگوید ظرفیت یکی با دیگری متفاوت است. قبول! سردبیر شاید بگوید خبرها برابر نیستند. ارزش هر خبر با دیگری فرق دارد. محل خبر، برخورندگی! قبول! رهبر شاید بگوید بعضی آراء با دیگری فرق دارند. وزنشان یکسان نیست. قبول! اما هیچ فرمانده‌ای حق ندارد بگوید جان‌ها برابر نیستند. در این عالم هرچیزی اگر برابر نباشد، «جان» دیگر برابر است. سرباز و غیر ندارد. رفیق و آشنا و بیگانه و حتی دوست و دشمن نمی‌شناسد. مگر نه این‌که همه از یک نفس روان شدیم به این دنیا؟ کداممان خواسته بودیم به این دنیا بیاییم؟ که حالا این‌قدر ساده از کنار این خبر به این سادگی می‌گذریم؟

- «سرباز بودند!»

مادر نداشتند؟ کسی منتظرشان نبود؟ کسی عاشقشان نبود؟ هیچ‌کدام از آن‌ها فردا را نمی‌خواستند بسازند؟ پس چرا این‌قدر بی‌تفاوتیم؟ جان این سرباز با آن آتش‌نشان چه تفاوتی دارد که برایش یک هفته عزا نمی‌گیریم؟ عزاداری را طلب نمی‌کنم. دارم جان می‌کنم که بگویم این تحقیر از جانب «همه» است که به این بی‌توجهی ختم می‌شود. جان این آدم با فرزند دیگری چه توفیری دارد که این یکی بی‌هیچ دانایی نظامی باید در جاده‌ای اسیر مرگ جنگی شود و آن یکی حق زندگی دارد. نه! نمی‌توانم بپذیرم!

یکی می‌گوید: «همه برابریم. اتفاق بود که آن‌ها شهید شوند!»

«نه هیچ کس... هیچ کس. چنین خطری را به چنان خاطره‌ای تاب نیاورد .از این که خیال خوبی‌ها درمان بدی‌ها نیست. بلکه صد چندان بر زشتی آنها می‌افزاید.*»

ــــــــــــــ

* بخشی از شعر شکسپیر، ترجمه‌ی حسین الهی قمشه‌ای

سربازمحمدامین نوبهارمرثیهamin noubahar
راوی | درگیر جامعه و رسانه | زندگی در گذر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید